برای پرولتاریا ایدئولوژیْ درفش پیکار یا بهانهیی برای پیشبُرد هدفهایش نیست، بلکه خودِ هدف و سلاح است.[۱]
پاسخ کمونیستها به این پرسشهای اساسی که رابطهی میان کمونیستها و طبقه چگونه باید باشد؟ و شکل تشکیلات حزبیشان چگونه؟ به پاسخ به پرسشهای دیگری گره میخورد. مبارزهی روزمرهی طبقهی کارگر چگونه پیوند و ارتباطی با امر انقلاب داراست؟ پیوند میان یک خواستهی انضمامی و معین با رسالت تاریخی پرولتاریا چیست؟ از طریق چه مسیری پرولتاریا قادر خواهد شد از دل جامعهی مدنی بورژوایی خارج شده و خود را از آگاهی ایدئولوژیک و پدیداریِ آن برهاند؟ پرولتاریا چگونه میتواند واقعیت جامعهی بورژوایی را حقیقتاً همانگونه که هست، یعنی همچون یک مناسبات تاریخاً معین و نه همچون خصلت فراتاریخیِ عمل انسانی یا «ضرورتی بدیهی که از سوی طبیعت تحمیل شده است»[۲]، درک کند؟ پاسخ به این پرسشها فحوای “چهبایدکرد” کمونیستی در نسبتاش با جنبش کارگری و مبارزهی روزمرهی کارگران را تعیین خواهد کرد. بههمیندلیل، ضرورت مداخله در بحثِ در جریان پیرامون تعیین تکلیف نسبتِ میان پرولتاریا و جامعهی مدنی چیزی نیست که هیچ کمونیست صادقی بتواند از آن چشم بپوشد.
این متن تلاشیست برای ورود به این بحث. متن گرایشاتی را از جنس فرصتطلبی و ورکریسم بازشناسی میکند و با تشریح ابتداییِ روشنترین صُور مفهومی و نظری این گرایشات، میکوشد تا آغازگاهی برای بحث خویش بیابد. متن بهطور مشخص در نقد متن دیگری نوشته نشده، بلکه به نقد یک نظرگاه، و آنهم عمدتاً بهواسطه ی تشریح و تبیین نظرگاه خود، پرداخته است.
شکافی که در جریان بحث بر سر خصلت پرولتاریا در نسبتش با جامعهی مدنی رخ نموده است، همان شکافیست که میان بلشویکها و منشویکها رخ نموده بود؛ هکذا همان شکافیست که توسط لنین در “چهباید کرد” تبیین میشود و همان شکافیست که در نهایت، سرخ و سفید را از هم جدا میسازد. عقوبتی سخت در انتظار کسانیست که در این جدال گامی به اشتباه بردارند. از نظر کسی که خود را کمونیست و لنین را آموزگار و رهبر تاریخی پرولتاریا میداند، هیچ چیز در تاریخ نمیتواند ننگینتر و دردناکتر از آن باشد که موضعی ضدِّبلشویکی اتخاذ کند؛ در این میان غریقْ هر آن کس خواهد بود که به کمونیسم پشت کند، امروز گرامشی را منکر میشود و فردا لنین و روز بعد لوکاچ را. از این رو نبردی حساس و سهمگین در میانه است که ایجاب میکند تا حواسمان را چندبرابرِ گذشته جمع کنیم و با حساسیتی بینهایت به بحث خود و بحث مقابل بیاندیشیم، نتایج تاریخی هر دو بحث را ارزیابی کنیم و دلالتهایشان را برای پیشرَوی کمونیسم در ایران و خاورمیانه بازشناسیم. تنها از این طریق است که قضاوت صحیح ممکن میگردد.
ورود به بحث
خسرو خاکبین در جزوهی “نقد لیبرالیسم کارگری” بحثی را در مورد جامعهی مدنی عرضه میکند که بهلحاظ استدلالیْ تمام مباحث بعدیِ آنهایی که نسبت مطرودبودگی میان پرولتاریا و جامعهی مدنی را اِقامه میکنند، جز اندکی، چیزی بر آن نیفزودهاند. او مینویسد با خروج از حیطهی گردش و ورود به حیطهی تولید «صاحبان کالاها، که تحت لوای قانون ارزش صرفاً صاحبان کالاها بودند، اینک فروشنده یا خریدار نیروی کارند: پرولتر و بورژوا. جامعهی مدنی با قوانین مبادلهی برابرها از حُکمکردن میان این دو عاجز است، پس اینجا چیز دیگری حُکم میکند: مبارزهی طبقاتی.»[۳] جملهی اول از مارکس و جملهی دوم تفسیر خودش است.[۴] او مینویسد: با ورود به حیطهی تولید «آزادی برای فروش به اجبار برای زندهماندن، مبادلهی همارزها به استخراج کار اضافی و مالکیت به حق تصاحب کار پرداختنشدهی غیر تبدیل میشود.»[۵] بدینترتیب، خواهیم دید که از نظر خاکبین، در واحد تولیدی نه تنها اینها رخ میدهند بلکه بیواسطه پدیدار میشوند، چرا که اصلاً قوانین مبادلهی کالایی و قانون ارزش آنجا صادق نیست؛ این قوانین نقض میشوند و آنجا فعالیت پرولتاریا ذاتاً علیه جامعهی مدنی بوده، آنجا مبارزهی طبقاتی حاکم است.
خاکبین از آنجا قهر میان کارگر و سرمایهدار را بیواسطه خارج از جامعهی مدنی مییابد که گمان میبَرد در حیطهی تولید و خارج از حیطهی مبادله دیگر صاحبان کالاهای پیشین «تحت لوای منطق ارزش نیستند» و در واقع نبرد کارگر علیه سرمایهدار بهخودیخود نبرد کارگر علیه مناسبات اجتماعی تولید بورژوایی، نبرد علیه منطق ارزش و بههمیندلیل مبارزهی طبقاتی است. این بحثی نادرست است. جلوتر بهکرات نشان خواهیم داد که در مبارزهی روزمره بهخودیخود چیزی علیه نظم سرمایه وجود ندارد. رزم کارگر علیه سرمایهدار بهخودیخود یعنی بدون حضور در یک پیوستار مبارزاتیای که سوگیریِ عینیاش بهسوی انقلاب است و همچنین بدون فعالیت آگاهانهی پرولتاریا، در عینیت ویژهاش، جز بازتولید ذهنی و عینی جامعهی بورژواییْ اثر تاریخی دیگری ندارد. در واقع، عینیت ویژهی مبارزهی روزمره نمیتواند از بودن بهعنوان بخشی از بازتولید روزمرهی مناسبات بورژوایی تن زند، مگر آنکه توسط پرولتاریا بهعنوان مرحلهای از کلیت فرآیند تحول اجتماعی درک و درنتیجه ورای امر روزمره سازماندهی گردد.
خاکبین هنگامیکه قهر میان کارگران و سرمایهداران را مبارزهی طبقاتی میداند و مبارزهی طبقاتی را همانگونه که باید، یعنی علیه جامعهی مدنی، پا را از بحث مارکس بیرون میگذارد. دیگر صرفاً مسئله آن نیست که قانون مبادله برای تعین زمان کار روزانه حُکم روشنی نمیکند، بلکه بحث او بدان معنیست که این قوانین نقض میشود و عملی علیه این قانونمندیها به جریان میافتد. او مبارزهی روزمرهای را که میتواند به وهلهای از تمامیت مبارزهی طبقاتی بدل شود، بیواسطه مبارزهی طبقاتی میخواند چرا که آن را بیواسطه و بهخودیخود در جهت ضدّیت با تمامیت مناسبات بورژوایی و ذات آن میبیند. گویی حیطهی مبادله حیطهی جامعهی مدنی، حاکمیت منطق ارزش و حیطهی شئوارهگی است و آنجا که از حیطهی مبادله وارد حیطهی تولید میشویم نقض جامعهی مدنی نمایان میگردد و در جدال میان کارگر و سرمایهدار بازتاب مییابد، آن هم هنگامیکه پرولتاریا صرفاً برای منافع روزمرهاش پا به میدان مبارزه گذارده است، به گونهای که «گویی جامعهی مدنی از همان وهلهی نخست نیز کذبی بیش نبوده است.»[۶]
خاکبین شکلی را که از طریق آن نظریه به واقعیت میرسد، آنگونه که مارکس در کاپیتال توضیح میدهد، جایگزین شکلی میکند که از طریق آن یک طبقه به واقعیت آگاه میشود. بدینترتیب، نزد او ذات بیواسطه در قهر روزمرهی میان بورژوازی و پرولتاریا “نمودار” میشود. اما سرمایه بهمثابه ارزش خودارزشافزا، سطح ذات است که از همان ابتدا آغشته به تضاد ارزش مصرفی و ارزش مبادله است. از نظر مارکس، این سطح ذات، یعنی سرمایه:
وحدت بیمیانجیِ محصول و پول، یا به بیانی بهتر، <وحدت بیمیانجی> تولید و گردش است. بدینقرار، سرمایه بهخودیخود امریست بیواسطه و تکویناش عبارت است از اینکه بهمثابه چنین وحدتی ـکه متعین و بنابراین همچون رابطهی ساده وضع شده استـ خود را برنشاند و سپری کند.[۷]
یعنی سرمایه کلیتیست متمایز، وحدتی از ساحتهای تولید و گردش؛ پدیدارْ منبعث است از هر دو ساحت تولید و گردش، و نه اینکه گردشْ پدیدارِ تولید باشد. تلقی گردش بهعنوان پدیدار ساحت تولید و اقامهی گردش بهمنزلهی جامعهی مدنی، یک فرمالیسم سادهانگارانه و درک صوری از مباحث دیالکتیکی مارکس است.
خاکبین مینویسد: «نیروی کار کالایی است که ارزش اضافی میآفریند. اما در سطح پدیدار و در مبادلهی میان سرمایهدار و کارگر سخنی از نیروی کار نیست.»[۸] از نظر او تا آنجا که کارگر در حیطهی گردش و مبادله است درون جامعهی مدنی است اما از آنجاییکه جدال میان کارگر و سرمایهدار، یا همان قهر میان دو حق، آغاز میگردد دیگر درون جامعهی مدنی نیست و بیرون از آن است. او گمان میکند در وهلهی تولید اولاً فروشندهی نیروی کار بودن بهخودیخود و بیواسطه عیان میگردد و ثانیاً همین سطح آگاهی کافیست تا پرولتاریا به خارج از جامعهی مدنی پرتاب شود. آنچه که تنها در نهایت فرآیند انقلابی در نزاع میان بورژوازی و پرولتاریا رخ مینماید یعنی نزاع پرولتاریا علیه استثمار و نظام استثماری، برای ورکریستها به خصلت اکنونیِ قهر میان کارگر و سرمایهدار بدل میگردد. راسخ در اینباره میگوید: «این تنها مبادلهای است که در آن خریدار و فروشنده هر دو به حقی استناد میکنند که مهر قانون مبادله در پای آن حک شدهاست … اینجاست که پرولتاریا عضوی در جامعهی مدنی است که در نزاعش با سرمایهدار نمیتواند به حقی استناد کند که از آن روابط بنیادین آن جامعه برآمده است.»[۹] و بههمیندلیل، در نظرگاه او پرولتاریا به ناعضو جامعهی مدنی بدل میگردد. از نظر راسخ هم، از آنجا که هردو، سرمایهدار و کارگر، میتوانند به قانون مبادله رجوع کنند پس دیگر قانون مبادله قابل استناد نیست. این عدم امکان استناد به حق بورژوایی، یا “خارج” بودن از حیطهی منطق ارزش، همان زمینهای است که قهر میان کارگر و سرمایهدار را نزد خاکبین به مبارزهی طبقاتی بدل کرد؛ درواقع، بحث راسخ تفسیر همان بحث است. از آنجا که ایشان هر آنچه حاصل فرآیند درازدامنی از مبارزهی انقلابیست را از هماکنون بهعنوان پیشدادهی بیواسطهی حیّوحاضر در نظر میگیرند آنگاه نهتنها نخواهند توانست پرولتاریا را در انکشاف مبارزهی انقلابیاش یاری کنند بلکه عاملی در جهت تثبیت وضعیت کنونی بدلاَند. راسخ و خاکبین حُکمِ مشخص نکردن قانون مبادله میان کارگر و سرمایهدار برای تعیین زمان کار را بهمعنای کیفیت تاریخیِ متمایز و بیواسطهی این قهر و ضدّیتش با ایدئولوژی و سیاست بورژوایی درک و تفسیر میکنند. آنها گمان میکنند که حُکمِ مشخص نکردن توسط قانون مبادله میان کارگر و سرمایهدار به این دلیل است که او طی حضور در وهلهی تولید به استثمار آگاه میشود و از این جهت حق بنیادینی که از سوی او طلب میشود درون قانون مبادلهی کالایی نمیگنجد، و این به نوبهی خود موجب ضدّیت پرولتاریا با منطق ارزش میگردد. پس پرولتاریا در مبارزهی روزمرهاش، آنگاه که با سرمایهدار مواجه میشود، به خارج از جامعهی مدنی طرد میشود.
اگر بخواهیم نظراتشان را جمعبندی کنیم باید بگوییم: میان کارگر و سرمایهدار آزادی و برابری نقض میشود، استثمار پدیدار میگردد و درنتیجه قوانین مبادلهی کالایی حاکم نیست، پس قوانین مبادلهی کالایی هم قابل استناد نیست و درنتیجه جامعهی مدنی هم حاکم نیست؛ میان بورژوازی و پرولتاریا زور حاکم است، از آنجایی که این زور نمیتواند به قانون ارزش، قانون مبادلهی کالایی یا همان جامعهی مدنی استناد کند بهخودیخود مبارزهی طبقاتی است و طبیعتاً در جامعهی مدنی نمیگنجد، و ذیل آن فروشندهی نیروی کار بودن و استثمار عیان میشود. بدینترتیب برای آنها مبارزهی کارگر علیه سرمایهدار نمیتواند یک مبارزه توسط جنبشی اجتماعی در چارچوبهای جامعهی مدنی باشد، بلکه گویی مبارزهی کارگران علیه سرمایهدار پیشاپیش بهواسطهی شرایط عینی ویژهاش از این چارچوب فراتر رفته است. برای آنها جنبشگرایی کارگری بیمعناست. نزد آنها یک امکان و گرایش عینی، یعنی امکان و گرایش تکوین و بالیدنِ جنبش کارگری بهسوی انقلاب به فعلیتی ازپیشموجود و انقلابی، در آگاهی روزمرهی پرولتاریا بدل میگردد. بههمیندلیل، بهناچار برای آنها پیشبُرد صحیح همین مبارزهی روزمره تا نهایتش، خودبهخود پیشبُرد انقلاب هم خواهد بود. همچنین از دید آنان انحرافات جنبش کارگری انحرافاتیست که از بیرون وارد جنبش کارگری میشود و این جنبش را در همان سطح روزمره لزوماً از پیشرَوی باز میدارد. بدینترتیب نقش کمونیستها به پیشبَری مبارزهی روزمرهی کارگران فروکاسته میشود. راسخ و خاکبین، آنهم با صورتبندیای اشتباه، جامعهی مدنی، یعنی پدیدار ایدئولوژیک جامعهی بورژوایی، را بازشناسی میکنند اما اشتباه مضاعفشان در آن است که به مبارزهی روزمرهی طبقهی کارگر خصلتی میبخشند که بیواسطه و بدون تعیین آگاهی مشخصش، بدون لحاظکردن تمامیتی که آن مبارزه درون آن جریان دارد، خصلتی ذاتاً انقلابی دارد.
ما قدمبهقدم با بحثشان مواجهه میکنیم. ابتدا دو سطح قهر در جامعهی بورژوایی را بررسی کرده و نشان میدهیم چه قهر اقتصادی و چه قهر فرااقتصادی پرولتاریا را مخروج جامعهی مدنی نمیکند. سپس استدلال خواهیم کرد که اولاً عینیت پیگیریِ امر منفرد و جزئی برای پرولتاریا بهخودیخود منجر به آگاهی طبقاتی راستین نمیگردد، بلکه آگاهی شئواره را بازتولید میکند. پس از این مرحله، در باب آگاهی پرولتاریا به کالابودن نیروی کار خویش، به فروشندهی نیروی کار بودناش به بحث میپردازیم و نشان میدهیم اولاً این آگاهی هم جز از طریق فعالیت آگاهانهی پرولتاریا حاصل نمیشود و ثانیاً بهخودیخود کفایت مخروجساختن پرولتاریا در نسبت با جامعهی مدنی را دارا نیست. در انتها نشان میدهیم که خروج پرولتاریا از جامعهی مدنی و در نتیجه الغای آن طی چه فرآیندی ممکن میگردد و بحثمان را با نشاندادن نتایج سیاسی درک ورکریستی و فرصتطلبانه از رابطهی پرولتاریا و جامعهی مدنی جمعبندی میکنیم.
تولید، طبیعتوارگی و جامعهی مدنی
بنا بهنظر خاکبین و راسخ تا آنجا که در بازار، در حیطهی گردش قرار داریم، قوانین جامعهی مدنی صادق است و هنگامیکه وارد حیطهی تولید میشویم نهتنها ضمن تغییر چهرهی عاملین، بلکه حقیقت جامعهی بورژوایی آشکار میشود و قوانین جامعهی مدنی نقض میشوند و بدینترتیب کذب آن ثابت میشود.[۱۰] پیش از آنکه تأثیر و تأثرات متفاوتی را که در جامعهی بورژوایی بر پرولتاریا وارد میشود بررسی کنیم اجازه دهید کمی درباب مفهوم جامعهی مدنی بحث کنیم.
از آنجا که جامعهی مدنی در معنای پدیدار جامعهی بورژوایی از متون مارکس پس از ایدئولوژی آلمانی رخت میبندد، ما هم ضمن حفظ آن بهعنوان مفهومی رایج، تلاش کردهایم تا این مفهوم را با محتوای پیشرفتهترین آثار مارکس در باب اقتصادسیاسی پر کنیم. اگر ما بخواهیم مفهوم جامعهی مدنی را حفظ کنیم میبایست آن را با محتوای مارکسیستی پُر کنیم. جامعهی مدنی میبایست دربرگیرندهی ایدئولوژی بورژوایی بهتمامی، اما صرفاً در پایهایترین سطح آن، یعنی در وهلهی مادیاش باشد. کشف خصلت ساختاری ایدئولوژی بورژوایی در کاپیتال به تکامل نهایی خود میرسد. بدینترتیب جامعهی مدنی را اگر معادل پدیدار ایدئولوژِیک جامعهی بورژوایی در نظر بگیریم معادل خواهد شد با سطح قوانین طبیعتواره و شئواره؛ و ایدئولوژیاش نیز همین خصلت طبیعتوارهشدن آن مناسباتیست که ناشی از مناسبات اجتماعیاند. اینجا نه با اِلمانهای جدای از همِ آزادی، برابری، مالکیت و بنتام بلکه با تمامیتی قانونمند روبهرو هستیم که ورای تمامی این اجزا حضور دارد و در ذهن و عین جامعهی بورژوایی رسوخ میکند. آنچه گفتیم، مفهوم خصلت ایدئولوژیک جامعهی بورژوایی است آنگونه که در کاپیتال ظاهر میشود. فقط بدینصورت است که خواهیم توانست ضمن تعهد به مباحث مارکس مفهوم جامعهی مدنی را ،که در معنای اولیهاش نزد مارکس متأخر ناپدید میشود، حفظ کنیم. درواقع، در اینصورت، خارجبودن پرولتاریا از جامعهی مدنی میبایست بهواسطهی نقض یا ضدّیت امر روزمرهی پرولتاریا در نسبت با قوانین طبیعتوارهی کالایی شرح داده شود. ما هم در ادامه تلاش میکنیم اثبات کنیم که این قوانین در نسبت با امر تولید و در نسبت با پرولتاریا نقض نمیشوند.
مارکس در فصل “فرآیند کار و ارزشافزایی” در جلد اول کاپیتال مینویسد:
آنچه حقیقتاً برای او (سرمایهدار) تعیینکننده بود ارزش مصرف ویژهای بود که این کالا دارد و اینکه نه تنها خاستگاه ارزش بلکه منبع ارزشی بیشتر از خود است. این خدمت ویژهایست که سرمایهدار از نیروی کار توقع دارد. وی در اینخصوص طبق قانونهای ابدی مبادلهی کالایی عمل میکند.
ارزشی که با مصرف نیرویکار در طول یک روز ایجاد میشود، دو برابر ارزش خود نیروی کار است، این واقعیت اقبال ویژهای را نصیب خریدار میکند اما بههیچوجه در حق فروشنده بیعدالتی نشده است.[۱۱]
و باز هم مینویسد:
تمام شرایط صورت مسئله برآورد شده است [یعنی پول به سرمایه تبدیل شده است و استخراج ارزش اضافی انجام شده است]، و این در حالیست که قانونهای حاکم بر مبادلهی کالاها بههیچوجه نقض نشده است.[۱۲]
در این مباحث میبینیم مارکس با تاًکید فراوان میگوید که اینجا یعنی ضمن فرآیند ارزشافزایی و استخراج ارزشاضافی “قوانین ابدی مبادلهی کالایی” عمل میکنند و این قوانین نقض نمیشوند.[۱۳] اما لوکاچ بهصورتی مفصّل چیرگی شئوارگیِ جامعهی بورژوایی بر پرولتاریا را درون فرآیند تولید توضیح میدهد:
انسان نه بهطور عینی و نه در رفتارش در فرآیند کار بهمثابه فاعل راستین فرآیند [کار] نمودار نمیشود؛ برعکس، در حُکم یک جزءِ مکانیکی است که در نظامی مکانیکی گنجانده شدهاست؛ این نظام بهصورت واقعیتی ازپیشموجود و تثبیتشده، که در استقلال کامل از انسان کار میکند و باید خواهناخواه از قوانیناش پیروی کند، در برابر کارگر قرار میگیرد. همگام با پیشرفت عقلانیشدن و ماشینیشدنِ فرآیند کار، فعالیت کارگر نیز هرچه کمتر و نظارهگری او هرچه بیشتر میشود. برخورد نظارهگرانه به فرآیندی ماشینی که از قوانین ثابت پیروی میکند، فرآیندی که مستقل از آگاهی فرد است و از فعالیت انسان تأثیری نمیپذیرد، مقولههای اساسی برخورد بیمیانجی انسان به دنیا را نیز دگرگون میسازد: زمان و مکان را به یک مخرج مشترک بدل میکند و زمان را تا سطح مکان تقلیل میدهد. […] بدینترتیب زمان سرشت کیفی، تغییرپذیر و سیال خود را از دست میدهد.[۱۴]
بدینترتیب نه تنها قوانین ارزش در حیطهی تولید ساری و جاریست و آن را تابع سفت و سخت خود میسازد، بلکه شئوارگیِ ناشی از این قوانین از درون حیطهی تولید به خارج از آن سرریز میکند و برخورد انسان به دنیا را نیز به برخوردی انتزاعی بدل میکند؛ برخورد انسان نسبت به اعیان پیشِ رویش خصلت تاریخی خویش را از دست میدهد، چرا که تاریخ تنها در بستر زمان ممکن میگردد و زمان نیازمند تغییر و تحول اعیان است، درحالیکه عمل شئوارهْ خودِ جامعهی بورژوایی و قانونمندی آن را چیزی طبیعی میپندارد؛ این برخورد ساختار ایستای جهان بورژوایی را پیشفرض عمل خویش گرفته و به فاعلیت خویش در تاریخ آگاه نیست و تنها منافع جزئی خود را درون نظم بورژوایی دنبال میکند. پس حتی آنگاه که مستقیماً تحت لوای قانون ارزش عمل نمیکند، غیرمستقیم در چنبرهی آن است، و این قطعاً قهر میان بورژوازی و پرولتاریا را نیز شامل میشود. لوکاچ ادامه میدهد:
اما شکل درونی سازمانیابی کارخانه فقط در صورتی میتواند چنین تأثیری ـحتی درون کارخانهـ داشتهباشد که بیان فشردهی ساختار تمامی جامعهی سرمایهداری باشد.[۱۵]
لوکاچ پس از تبیین خصلت شئوارهی آگاهی و عمل درون حیطهی تولید بر پیوستار ضروری ساختار ایدئولوژیک جامعهی بورژوایی تأکید میکند. روشن است که اگر در یک حیطهی معین ساختار ایدئولوژیک جامعهی بورژوایی از کار بیفتد این ساختار در هیچ کجا کار نخواهدکرد.
قهر اقتصادی و پرولتاریا
نقل قولی از مارکس در فصل “کار روزانه” در جلد اول سرمایه وجود دارد که به بنیان بسیاری از این بدفهمیها بدل شده است. شاید ورکریستهای ما هم به دلیل بدفهمیِ این نقل قول گمان میکنند که آزادی در حیطهی تولید نقض میشود. مارکس مینویسد:
باید تصدیق کنیم که کارگر ما که از فرآیند تولید بیرون میآید، با زمانیکه وارد آن شد، متفاوت بهنظر میرسد. در بازار بهعنوان مالک کالای “نیروی کار”، با سایر مالکان کالاهای دیگر رودررو شده بود، یک مالک در برابر مالک دیگر. قراردادی که بنا به آن او نیروی کارش را به سرمایهدار فروخته بود، بهنظر میرسید ناشی از توافق دو ارادهی آزاد، یعنی ارادهی فروشنده و ارادهی خریدار، بوده است. اما هنگامیکه معامله انجام شد، معلوم شد که او “عاملی آزاد” نبوده است و مدتزمانی که طی آن آزاد بوده تا نیروی کار خویش را بفروشد، مدت زمانی است که طی آن مجبور است آن را بفروشد.[۱۶]
با یک وضعیت معماگون روبهرو هستیم. از طرفی، بنا به نقلقولهای پیشین از مارکس، ذیل فرآیند استخراج ارزش اضافی قوانین مبادلهی کالایی نقض نمیشوند و از طرفی بنا به قول او اجباری در فروش نیروی کار وجود دارد؛ آیا این اجبار نقض آن آزادی نیست؟ اگر آری، پس چگونه قوانین مبادلهی کالایی نقض نشدهاند؟ در اینجا این اجبار به اجباری اقتصادی اشاره دارد و توضیح میدهیم چرا این اجبار اقتصادی ناقض “آزادی” و قانون ابدی مبادلهی کالایی نیست. تنها در بخش بعد ضمن ارائهی نقل قولی از مارکس که مشخصاً به قهر فرااقتصادی اشاره دارد، نسبت میان قهر فرااقتصادی جاری میان کارگر و سرمایهدار و “قانونهای طبیعی تولید” بورژوایی را توضیح خواهیم داد.
آزادی بورژوایی آزادی از جبر بیرونی، همان داوطلبانهبودن مبادله، است. ببینیم آیا این شکلِ تاریخاً ویژهی آزادی، که بهمیانجی بسط “قانون طبیعی” اقتصاد بورژوایی در حیطهی اجتماعی و سیاسی تجلی خودبهخودی مییابد، نقض شدهاست؟
از مارکس میدانیم که آزادی چگونه از دل فرآیند مبادله زاده میشود. اما جبر اقتصادی چگونه عمل میکند؟ جبر به زندهماندن، جبری که بر پرولتاریا وارد میشود تا به استثمار تن دهد، از آنجا که ناشی از جدایی نیرویکار از ابزار تولید است، “جبر خاموش مناسبات اقتصادی” و ناشی از “قوانین طبیعی تولید” بورژوایی است.[۱۷] درنتیجه، نه تنها آن آزادیِ اراده بلکه این جبر درونیشده هم زاییدهی قوانین بتوارهی کالاییاند. مارکس مینویسد:
پیشرفت تولید سرمایهداری، طبقهی کارگری را رشد میدهد که از حیث آموزش، سنّت و عادت نیازهای این شیوهی تولید را همچون قانونهای طبیعی، بدیهی تلقی کند. سازمان فرآیند تولید سرمایهداری در سطح کاملاً پیشرفتهی خود، هر نوع مقاومتی را در هم میشکند. تولید دائمیِ اضافهجمعیت نسبی، قانون عرضه و تقاضای نیروی کار و، در نتیجه، مزدها را در چارچوب تنگی منطبق با مقتضیات ارزشافزایی سرمایه نگه میدارد. جبر خاموش مناسبات اقتصادی، سلطهی سرمایهدار بر کارگر را تثبیت میکند. البته هنوز از قهر فوقاقتصادیِ مستقیم استفاده میشود اما تنها در شرایط استثنایی. در وضعیت عادی امور میتوان کارگر را به “قانونهای طبیعی تولید” وانهاد؛ یعنی میتوان به وابستگی او به سرمایه که از شرایط خود تولید سرچشمه میگیرد و تداوم این وابستگی را ممکن میکند تکیه کرد. [۱۸]
“قوانین طبیعی تولید” آزادانهبودن را تضمین میکند، چرا که هیچ نیروی “بیرونی”ای پرولتاریا را به فروش نیروی کارش وادار نمیکند، اما این آزادی واجد قیدیست که مانع از بدلشدن سوژهاش به “عاملی آزاد” میگردد؛ چرا که کارگر در بلندمدت بدون فروش نیروی کارش زنده نخواهد ماند. هم اجبار و هم آزادی زادهی جداییِ نیروی کار از ابزار تولید و، درنتیجه، حاصل “جبر نهفتهی اقتصادی” و “قوانین طبیعی تولید بورژوایی”اند، توسط آنها بازتولید میشوند، نه اینکه آن را نقض کنند. و آیا این جبر، جبری بیرونی است؟
از آنجا که میدانیم در جامعهی بورژوایی «قانونهای طبیعی کالا، در غریزهی طبیعی صاحبان کالا جلوهگر میشوند»[۱۹] پس جبری که از آن نام برده شده جبری در نقض آزادیِ لازم برای ورود فرد به مبادلهی کالاها نیست، بلکه جبر و ضرورتیست که فرد آن را وهلهای از ارادهی درونی خود و نتیجهی نهایی عمل طبیعی خود میپندارد. هرچندکه این جبر، جبر مناسبات اجتماعی تولید است اما این مناسباتی نیست که مطابق آگاهی انسانها حرکت کند، بلکه مناسباتیست که از آنها مستقل شده و بر آنها سلطه یافته است. لذا این جبر، جبری نیست که فرد یا نهادی خاص بر فرد خاص دیگری وارد کند. پرولتاریا جبری را که حقیقتاً هم به دلیل “سلطهای” بیرونی نیست بهصورت جبری طبیعی درمییابد. پرولتاریا اینگونه گمان نمیکند که به دلیل جدایی نیروی کار از ابزار تولید است که من ناچارم به سرعت برای نیرویکارم خریداری بیابم، بلکه او خود شرایطش را چونان امری طبیعی درمییابد. مبتنی بر این قید و ضرورت، جبر ناشی از مناسبات اجتماعی تولیدْ تاریخاً مشخص و، درنتیجه، تاریخاً گذرا بهنظر نمیرسد. بلکه، علیالقاعده بهصورت جبری طبیعی و در نتیجه ضرورتی درونی، قیدی درونی که بر آزادی تام کارگر وارد میشود بهنظر میرسد؛ جبری که از آنجا که “طبیعیست”، تنها میتواند اِجابت شود. مارکس هم تقریباً بلافاصله پس از نقلقول آوردهشده از فصل “کار روزانه” اینگونه اضافه میکند:
کارگران برای “صیانت” از خویش در مقابل این دژخیم، باید همفکری و همچون یک طبقه، تصویب قانونی را تحمیل کنند که همانند یک سنگر اجتماعی قدرتمند بتواند مانع فروش خود و خانوادهشان به بردگی و مرگ از طریق قرارداد داوطلبانه با سرمایه شوند.[۲۰]
پس در اینجا هم قراردادْ داوطلبانه خوانده میشود. لذا ورود آزادانه به قرارداد نقض نمیشود، بلکه صرفاً بهصورتی درونی خصلت آزادانهاش کمرنگ جلوه میکند؛ آن اجبار، داوطلبانهبودن را نقض نکرده است؛ چراکه اجبار هرگز شکل سلطهی بیرونی را نیافته و بنابراین آزادی فردی در ورود به مبادله همچنان باقیست. پس پرولتاریا به خارج از مرزهای طبیعتوارگی بورژوایی پرتاب نمیشود.
اگر این اجبار، نه قیدی درونی بر عاملیت آزاد بلکه اجباری تام میبود، پس نباید هم مقاومتی کارگری در غالب اعتصاب ممکن میبود؛ دقیقاً از آنجا که این اجبار هیچگاه به معنی بیولوژیکاش تام نیست، هم آن آزادی امکان بقا دارد، هم مقاومت (اعتصاب) و هم سیالیتی در قالب عرضه و تقاضای نیروی کار وجود دارد. همهی این امکانات وجود دارد چرا که اولاً در آن سوی ماجرا هم قیدی بر آزادی سرمایه وجود دارد. سرمایه نیز بدون پیوند با “کار زنده” از ارزشافزایی بازمیماند و راهی جز ورشکستگی در پیشِرویش نخواهد بود؛ و ثانیاً هر نیرویکاری که توانی برای یک روز کارکردن دارد حداقل و در انتزاعیترین حالت توانی برای چند روز کارنکردن هم دارد و همین چند روز هم برای سرمایه بهمعنای بهایی گزاف است. این پایهی مادیِ امکانِ هرنوع اعتصاب و امتناع داوطلبانه از فروش نیروی کار است. در نتیجه “قرارداد داوطلبانه”، ضمن جبری درونی بر کارگر، ممکن است. تنها در صورتی آن آزادی در مبادله حقیقتاً نقض شده بود که جبر درونی یکبار و برای همیشه هر گزینهی دیگری را از پرولتاریا سلب مینمود؛ ولی این سلبشدن تنها در مورد بردگان صادق است. برده تا آنجا که برده است باید کار کند، باید بردهی کسی باشد و اگر کار نکند دیگر برده نیست؛ پس آزادی برای برده وجود ندارد. کارگر حتی اگر کار نکند بهعنوان “ارتش ذخیرهی نیروی کار” بخشی از طبقهی کارگر است. از طرفی جبر اقتصادی بر برده حاکم نیست، چراکه بازتولیدش پیشاپیش بر عهدهی ارباب است. بهعبارتی اگر شما “نیروی کار آزاد” نباشید تأمین لوازم زندگیتان هم پیشاپیش بر عهدهی بردهدار خواهد بود و بهصورت جبری درونی بر آزادیتان ظاهر نخواهد شد. بدینترتیب، این جبر و آزادی را نه در نقض یکدیگر بلکه تنها در وحدت دیالکتیکی اَضداد میتوان درک کرد.
مسئله اینگونه است: طبقهی کارگر مجبور به فروش آزادانهی نیروی کار خویش است. اینجا ضمن آنکه آزادی مبادله نقض نمیشود اما عامل (اراده) آزاد هم وجود ندارد. بدون آزادی تام فردی از سلطهی بیرونی، امکان وجودی چنین جبری هم وجود نخواهد داشت. اینگونه معمای اولیهی ما حل خواهد شد و خواهیم توانست ضمن درک هم آزادی و هم اجبار، “عدم نقض قوانین ابدی مبادله” و عدم نقض آزادی توسط اجبار را تبیین نماییم. در نتیجه، آزادی و اجبار با هم در وحدتی متضاد حضور دارند و نه یک تناقض؛ چرا که اجبار، اجباریْ درونی برای سوژه است. اجبار بهصورت ضرورتی از درون در نسبت با فرد ظاهر میگردد و آزادی، آزادی فرد است که در نسبتش با اشخاصِ بیرونی ظاهر میشود، یعنی آزادبودن از قیدی بیرونی.
جمعبندی آنکه، اولاً این آزادی و جبر دو وجه از “قوانین طبیعی تولید” بورژواییاند و با آن تناقضی ندارند و ذیل خصلت طبیعتواره و ایدئولوژیک آن نهفتهاند. ثانیاً آن جبر تنها قیدی درونی بر آن آزادی است و نه در تناقض با آن یا در جهت الغای آن. پس در نسبت با پرولتاریا هیچ کدام از “قوانین طبیعی تولید” بورژوایی نقض نشدهاند و پرولتاریا به این دلیل از جامعهی مدنی خارج نیفتاده است. تنها بدین شکل است که میتوان نشان داد که قوانین ابدی مبادلهی کالایی نقض نشدهاند و همچنین آزادی صوری˚ پرولتاریا را بهتمامی به “عاملی آزاد” بدل نکرده است و گرایش اصلی برای او همان جبر ساختاریست. از مباحثی که گذشت نتیجه میشود مفهوم جامعهی مدنی، “قوانین طبیعی تولید” بورژوایی و “منطق ارزش” دربرگیرندهی هر دو است: هم آن آزادی و هم آن اجبار؛ هر دو ذیل قوانین بتوارهی مناسبات بورژوایی تولید نهفتهاند.
مارکس بهعنوان یک هگلی جوان که هگل را نقد میکند، مارکسی که هنوز با گذشتهی خود تسویه حساب نکرده است[۲۱]، در “مقدمهای بر نقد فلسفه حق هگل” «پرولتاریا را طبقهای از جامعهی مدنی میداند که طبقهای از جامعهی مدنی نیست»[۲۲] و «انحلال بالفعل این نظم جهانی است»[۲۳] و تنها کافیست توسط فیلسوفان بدین امر آگاه گردد. مارکس در اینجا مبارزهی طبقاتی، که عنصر زایندهی جهان آینده از دل جهان کنونی و بهصورت نظاممندی زاییدهی همین جهان است را در کانون نگاهش ننشانده است و بهجای آن نزد او «فلسفه سلاح مادی خود را در پرولتاریا مییابد، پرولتاریا نیز سلاح فکری خود را در فلسفه پیدا میکند.»[۲۴] دلیل هم روشن است: شناخت جامع مناسبات سرمایهداری گامهای نخستیناش را دارد میپیماید. از این نظرگاه پرولتاریا طبقهای با “غل و زنجیر است” نه طبقهای در قلب شیوهی تولید بورژوایی که خود میتواند جهان آینده را بیافریند. در این جا هنوز با مناسبات تولیدی آنگونه که روبنا را تعیین میکند روبهرو نیستیم.[۲۵] اما کاپیتال مارکس تصویر متفاوتی از تضاد کار و سرمایه ارایه میدهد. دیگر پرولتاریا صرفاً “سلاحی در دست فلاسفه” نیست. برای تحقق فلسفه نمیجنگد بلکه نبردش از دل مناسبات اجتماعی تولید آغاز میشود[۲۶] و نه از دل تطابق عقلانی و واقعی. اما بحث مارکس را میتوان به گونهی صحیحتری هم تبیین کرد. لوکاچ در اینباره مینویسد:
بیتردید صرف وجود پرولتاریا در حُکم نقد و نفی این شیوهی زندگی است. اما تا هنگامیکه بحران عینی سرمایهداری اوج نگیرد، تا هنگامیکه پرولتاریا به آگاهی طبقاتی راستین دست نیابد و ماهیت این بحران را بهتمامی آشکار نسازد، این طبقه شئوارگی را صرفاً نقد میکند و درنتیجه فقط بهطور منفی از ضدّخود فراتر میرود.[۲۷]
پس بهقول لوکاچ پرولتاریا بهخودیخود صرفاً میتواند از نظرگاه خویش جامعهی بورژوایی را نقد کند. البته خود لوکاچ این را هم صرفاً یک امکان میبیند که میتواند محقق نشود. از آنجا که ما میدانیم نقد شئوارگی، هستیِ شئوارگی را زایل نمیکند، پس پرولتاریا در مقام یک طبقه همچنان ذیل شئوارگی جامعهی بورژوایی و درون جامعهی مدنی باقی خواهد ماند؛ چراکه نمیتواند بهصورت مثبت از آن فرارود. این تنها برداشت درست ممکن از بحث مارکس است.
قهر فرااقتصادی و پرولتاریا
آیا قهر فرااقتصادی قوانین مبادلهی کالایی را نقض کرده و پرولتاریا را به بیرون از جامعهی مدنی پرتاب میکند؟ مارکس در همان فصل “کار روزانه” مینویسد: «تعیین ارزش نیروی کار» شامل «عنصری تاریخی و اخلاقیست»[۲۸] و لوکاچ این بحث را با نقل قول مارکس توضیح میدهد: چرا که
از طبیعت خود مبادلهی کالایی هیچ مرزی برای روزانهی کار و بنابراین مرزی برای کار اضافی قابل استنتاج نیست […] بنابراین، در اینجا نوعی تنازع مانعِهالجمع پدیدار میشود: حق در برابر حق، و هر دو حق به یک میزان بهواسطهی قانون مبادلهی کالاها تأمین و تضمین شدهاند. در منازعهی دو حق برابر قهر تعیینکننده و تصمیمگیرنده است.[۲۹] و چنین است که در تاریخ سرمایهدارانه، تعیین قاعدهی روزانه کار نمایانگر مبارزه بر سر مرزهای روزانه کار است؛ نبردی میان سرمایهی کل، یعنی طبقهی سرمایهداران و کارگر کل، یعنی طبقهی کارگر.[۳۰]
و لوکاچ در ادامهی این نقل قول در “هستی شناسی هستی اجتماعی” اضافه میکند:
اینگونه وجوه فرااقتصادی با ضرورتی که از سوی خود قانون ارزش دیکته شده است بیوقفه، یعنی در فرآیند مراودهی کالایی سرمایهدارانه روزمره، در فرآیند عادی تحقق قانون ارزش پدیدار میشوند.[۳۱]
پس در فرآیند ارزشافزایی یا تولید، قوانین ارزش نقض نمیشوند و عمل میکنند، اما هیچ حُکم مشخصی میان بورژوازی و پرولتاریا نمیکنند؛ چرا که ارزش نیروی کار و مقدار ارزش تولیدشده توسط نیروی کار (زمان کار بهلحاظ اجتماعی لازم) دو اِلمانی هستند که هرچند حدودشان مشخص است اما بهصورت نقطهای معین نیستند. اما این بدان معنی هم هست که هر حُکمی میان کارگر و سرمایهدار در جدال روزمره توسط قانون ارزش تضمین شده است، چرا که « هر دو حق به یک میزان بهواسطه ی قانون مبادلهی کالاها تأمین و تضمین شدهاند.» این جا قهر حُکم میکند، مبارزهای میان طبقهی کارگر و طبقهی سرمایهدار، و نتیجهاش در مثال مارکس تعیین قاعدهی روزانهی کار (متعارف روزانهی کار) است. بهگفتهی لوکاچ از طریق این قهر عناصر فرااقتصادی (خصلت تاریخی ارزش نیروی کار) بهصورت روزمره در فرآیندها و در نتیجه در دل فرآیند عادی تحقق قانون ارزش پدیدار میگردند؛ پس قهر میان کارگر و سرمایهدار نه در تضاد و تناقض با قانون ارزش بلکه بهخودیخود وهلهای متفاوت از آن هستند که موجب غلبهی منطق ارزش بر یک مانع بیرونی یعنی نیروی کار میشوند.[۳۲] قهر فرااقتصادی با تعیین “دقیق” قاعدهی روزانهی کار حُکمی را که خود قوانین مبادله نکرده بود، میان کار و سرمایه انجام میدهد تا فرآیند تحقق ارزش مختل نشود و امتداد یابد و منطق ارزش هم این حُکم را میپذیرد و فرآیندش تداوم مییابد.
موجودیت انسانی نیروی کار موجب میشود که ارزشِ آن صرفاً بر مبنایی اقتصادی تعیین نگردد و لذا این “خصلت تاریخیـاخلاقی ارزش نیروی کار” بهواسطه ی قهر و جدالی میان کارگر و سرمایهدار بروز پیدا میکند. این بروز هر بار و با تثبیت ارزش نیروی کار ، نقطهی شروعی را برای امتداد منطق ارزش و بازتولید قوانین شئوار کاپیتالیسم فراهم میآورد. لوکاچ در توضیح این بحث اینگونه ادامه میدهد:
بازنمایی مارکس از هر دو کالای ویژه و بیگمان کیفیتاً متمایز پول و نیروی کار، در تفصیل کامل این بازنمایی، تصویری ظاهراً تاموتمام از نخستین محصول اجتماعی در معنای حقیقی آن، همانا از سرمایهداری، بهدست میدهد؛ تصویری که در عین حال با نگاه دائم به عقب و به شکلبندیهای اقتصادی اولیه همراه است و از طریق آن، بررسیِ دقیق تمایزها عمدتاً در خدمت پرتوافکنی همهجانبه بر این اجتماعات ویژهی تولید سرمایهدارانه و غلبهی محتوایی و مقولیاش بر “موانع طبیعی” به بهترین وجه ممکن است.[۳۳]
این به نوبهی خود نشان میدهد که مقولات اقتصادی در شکل ناب و انکشافیافتهشان نیز مستلزم هستی انکشافیافتهای در کارآیی و تداول هستی اجتماعی هستند؛ بهعبارت دیگر، انکشاف مقولیشان، چیرگی مقولیشان بر سدِّ طبیعی، رویدادیست متعلق به تحول اجتماعیـتاریخی.[۳۴]
لوکاچ میگوید در این شرایط، شکلگیری مقولهی اقتصادیِ تعیینکنندهْ «نه قانونی مکانیکی و مستقل از فعالیت انسانی است و نه محصول مستقیم آن.»[۳۵] در اینجا باز هم میبینیم که لوکاچ این رویدادهای متعلق به تحول تاریخی و اجتماعی و فرااقتصادی را نه در ضدّیت با قانونمندیهای ارزش، بلکه روشی میبیند که از طریق آن منطق ارزش بر “سدّ طبیعی” چیره شده و جریان مییابد. او سوژهها را در چنبرهی این قوانین شئواره میبیند و بههمیندلیل مینویسد شکلگیری مقولهی اقتصادیْ محصول مستقیم انسان نیست، چراکه محصول انسانهایی است که در چنبرهی قوانین شئوارهاند. این جمله دقیقاً در ارتباط با قهر فرااقتصادیِ جاری در میان کارگر و سرمایهدار، بهعنوان تعیینکنندهی قاعدهی روزانهی کار یا بهقول لوکاچ تعیینکنندهی جنبهی تاریخی ارزش نیرویکار، صدق میکند و این دقیقاً همان نقطهی آغاز بحث نزد لوکاچ هم بود. درواقع، قهر میان کارگر و سرمایهدار نه فقط پدیدار تضاد کار و سرمایه بلکه همهنگام روشی است که منطق ارزش از طریق آن نیرویکار را به درون قانونمندیهای شئوارهاش میکشاند. لوکاچ عاملیت انسانی را در شکلگیری مقولات اقتصادی اثرگذار میداند اما عاملیتی که واجد آگاهیای “کاذب” است. پس هرچند در این جدال وجود گرایشی عینی بهسوی امر انقلابی انکارناپذیر است اما پراتیک روزمرهی آن دقیقاً در جهت عکس، در جهت درونیسازیِ مداوم پرولتاریا در قوانین شئوار عمل کرده و آگاهی شئواره را درون پرولتاریا میدمد.
برای آنکه جای بحث و تفسیر نماند اجازه دهید باز هم به سراغ لوکاچ برویم:
فضای جولان نیروهای فرااقتصادی از سوی خود اقتصاد آفریده میشود و ریشه و پایهاش در خود اقتصاد است. (مثلاً تعیین زمان کار از راه مبارزه) آنچه بیش از هر چیز در این رابطه برای کنش و واکنش بین اقتصاد و قهر فرااقتصادی اهمیت دارد نکتهای دوگانه است: نخست اینکه قوانین اقتصادی در تحلیل نهایی خود را به کُرسی مینشانند. هرچند با دورزدن راه مستقیم و طی بیراهههایی که گاه موجب نتایج نامطلوبی برای کنشهای طبقاتی میشوند. … دوم اینکه با اینحال این تعیینیافتگی نمیتواند بهکفایت دربرگیرندهی آخرین جزئیات و کشاکشهای منفرد در جریان [مبارزهی طبقاتی] باشد.[۳۶]
قهر میان کارگران و سرمایهداران در نقطهی شروع، قانونمندیهای ارزش را پیشفرض خود دارد و یا بهقول لوکاچ «با ضرورتی که از سوی خود قانون ارزش دیکته شده است» آغاز میکند؛ و نقطهی پایان خود را هم، در وهلهی نهایی، درون همین قانونمندیها مییابند؛ یعنی نقطهی پایانش به نقطهی آغاز مجدد منطق ارزش، اما اینبار پس از غلبه منطق ارزش بر یک مانع مشخص، بدل میشود یا باز هم بهقول لوکاچ، «در فرآیند عادی تحقق قانون ارزش پدیدار میشوند.» لوکاچ با وضوح بیشتری در جای دیگری میگوید: «زمان کار فقط در کمینگی و بیشینگیاش بهلحاظ “صرفاً اقتصادی” تعینیافته است اما مبارزه و قهر هر حالت و مرتبهی مشخصاش را تعیین میکند.»[۳۷] درنتیجه، این قهر از نظر منشاً و افقْ امتدادی از طبیعتوارگی ارزش و قانونمندیهای آن است، ضمن اینکه تضادی در آنها را نشانه میرود. کیفیت و خصلت قهر میان کارگر و سرمایهدار را طبیعتاً منطق ارزش تعیین میکند مگر در “آخرین جزئیات و کشاکشهای منفرد”.
بدینترتیب، مبارزهی روزمرهی میان کارگران و سرمایهداران نه بهخودیخود و علیالقاعده علیه منطق ارزش بلکه “درون” آن است، هرچند که فینفسه بهتمامی و تا آخرین جزئیات قانونمند نیست. با وجود آنکه قهر خود امری بهتمامی قانونمند نیست[۳۸] اما در نسبت با این قانونمندیها علیالقاعده بیرونی هم نیست، بلکه بهصورتی ساختاری حلقهی میانجی و درونیکنندهی هستی فرااقتصادی نیرویکار و این قانونمندیهاست. چرا میگویم ساختاراً به این قانونمندیها باز میگردد؟ بهعلت خصلت طبیعتوارهی این قانونمندیها یا بهقول کوسیک:
پدیدارها و صُور پدیداریِ چیزها در تفکر رایج بهصورت خودانگیختهای بهعنوان خود واقعیت بازتولید میشوند؛ نه از آنرو که آنها بیش از هر چیز به سطح و دریافت حسی نزدیکاند، بلکه از آن جهت که اَشکال پدیدارها تولید طبیعی عمل روزمرهاند. کنش روزمره و سوداگرایانهْ “تفکر رایج” را خلق میکند.[۳۹]
پس قهر میان کارگر و سرمایهدار هم دقیقاً بدان علت که نتیجهاش تولید پدیدار، بازتولید قوانین شئواره است، واجد آگاهی شئواره، آگاهی پدیداری است.
اینجا با وهلهی دیگری از قهر و اجبار روبهرو شدیم، که اولاً به حیطهی مبادله اختصاص ندارد و ثانیاً بهتمامی جبر و قهریْ درونیِ فرد نیست؛ بهقول لوکاچ امریست فرااقتصادی و توسط نیروهای معینی بر یکدیگر اِعمال میشوند. اما باز هم میبینیم که قانون ارزش و قوانین عام مبادلهی کالایی نقض نمیشود. درنتیجه، آزادی و برابری اینجا نقض نمیشوند بلکه صرفاً حُکمِ معینی نمیکنند؛ اما بدینصورت که هر حُکمی در اینجا پیشاپیش توسط آنها پذیرفته شده است. نمیتوان از سر آنکه اینجا قهر حاکم است و آنجا آزادی، تناقضی بازشناسی کرد. تنها از سر درک نسبتِ این قهر با تمامیت قانونمندی مناسبات تولید است که نسبت میان این دو روشن میگردد. نمیتوان حُکمی صوری در این بین کرد.
جبر اقتصادی از دل آزادی آن را محدود میکرد و جبر فرااقتصادی میان پرولتاریا و بورژوازی در حیطهای به جریان میافتد که “آزادی” ـقوانین مبادلهـ وضع کرده است، اما خود در این حیطه هیچ نقطهای را معین نکرده است. بنابراین این یکی هم آزادی را نقض نمیکند.
در اینجا لازم است مجدداً نقل قول مارکس پیرامون خصلت استثنایی این قهر فرااقتصادی در مقابل قاعدهی “قوانین طبیعی” تولید را ذکر کنیم. مارکس مینویسد:
پیشرفت تولید سرمایهداری، طبقهی کارگری را رشد میدهد که از حیث آموزش، سنت و عادت نیازهای این شیوهی تولید را همچون قانونهای طبیعی، بدیهی تلقی کند. سازمان فرآیند تولید سرمایهداری در سطح کاملاً پیشرفتهی خود، هر نوع مقاومتی را در هم میشکند. تولید دائمی اضافه جمعیت نسبی، قانون عرضه و تقاضای نیروی کار و در نتیجه، مزدها را در چارچوب تنگی منطبق با مقتضیات ارزشافزایی سرمایه نگه میدارد. جبر خاموش مناسبات اقتصادی، سلطهی سرمایهدار بر کارگر را تثبیت میکند. البته هنوز از قهر فوقاقتصادی مستقیم استفاده میشود اما تنها در شرایط استثنایی. در وضعیت عادی امور میتوان کارگر را به “قانونهای طبیعی تولید” وانهاد؛ یعنی میتوان به وابستگی او به سرمایه که از شرایط خود تولید سرچشمه میگیرد و تداوم این وابستگی را ممکن میکند تکیه کرد.
همانگونه که در این نقل قول هم هویداست اولاً قهر فرااقتصادی حالت استثنایی مییابد و ثانیاً این استثنا، قاعده را مجدداً استوار میکند و شرایطی پدید میآورد که بار دیگر پرولتاریا را بتوان به شرایط طبیعی تولید وانهاد. پرولتاریا قهر فوقاقتصادی، استثنایی که از طبیعتوارگی روزمره آغاز میکند و آن را بازتولید میکند، با قاعده، با قوانین طبیعتوار درک میکند و نه بهخودیخود علیه آن؛ چرا که بهلحاظ نتیجه و آغازگاه عینی چنین ضدّیتی را نشان نمیدهند. پس از دیدگاه مارکس هم نمیتوان قهر میان کارگر و سرمایهدار را بهخودیخود مبارزهی طبقاتی[۴۰] دانست.
از همهی این مباحث که بگذریم یک ورکریست اصلاً متوجه نمیشود که چگونه کاپیتال که در پیشگفتارش به ما میگوید «هدف نهایی این اثر، آشکارکردن قانونهای اقتصادی حرکت جامعهی مدرن است»[۴۱]، در میانهی کار ناگهان به نقض این قانونها برسد؟ در آنصورت ما با یک سیستمِ بهتمامی ناپایدار و خودبهخود نابودشونده روبهرو میبودیم که هیچ شباهتی به سرمایهداری امروزین نمیداشت. خب در اینصورت درستتر نبود که مارکس برای شرح روندهای جامعهی مدرن به شرح تاریخ همین قهر فرااقتصادی اکتفا میکرد؟ یا حداقل از آن میآغازید؟ این در حالیست که لوکاچ به ما میگوید: «نقطهی عزیمت (بحث در کاپیتال) باید بیش از هر چیز مقولهای بهلحاظ هستی شناختی عینی و مرکزی باشد.»[۴۲] و بههمیندلیل هم از ارزش میآغازد. اما خاکبین و راسخ ادعا میکند که قانونمندیهای ارزش دقیقاً در قلب آن یعنی وهلهی استخراج ارزش اضافه نقض میشود. پس این قانون ارزش دقیقاً در پیشبُرد چه مسئلهای توانمند است که در تبیین جامعهی مدرن برای مارکس بهعنوان “مقولهی بهلحاظ هستی شناختی عینی و مرکزی” لحاظ شده است؟
پرولتاریا علیالقاعده “درون” جامعهی مدنی یا بهقول مارکس در کاپیتال و لوکاچ، “درون” قانونمندیهای مبادله و قانون ارزش قرار دارد. اما به دلیل آنکه هیچگاه هستیاش در جریان قهر میان کارگر و سرمایهدار بهتمامی قانونمند نمیگردد، و طبیعتاً همچنین به دلیل جایگاه ویژهاش در تولید بورژوایی، این امر همواره موجد مبارزهایست با گرایش عینی انقلابی و با امکانمندی انقلاب؛ اینکه در اثر این تضاد و مبارزه از این مرزها خارج گردد و با خروج خود جامعهی مدنی را و یا همان قانونمندیهای ارزش را لغو کند، کاملاً به مسئلهی سیاست طبقاتی، بهقول رفیق لنین، به یک “نخواستن سیاسی” وابسته است و در خودِ سازوکارهای اقتصادی نیرویی وجود ندارد که پرولتاریا را به بیرون پرتاب کرده باشد. رهبر کبیر انقلاب اکتبر بیان سیاسیِ بحث امروز ما را در “چهباید کرد؟” به روشنی تشریح کرده است:
«هرقدر تکامل سرمایهداری بر کمیت پرولتاریا میافزاید همانقدر هم پرولتاریا ناگزیر میگردد و امکان حاصل مینماید بر ضدِّسرمایهداری مبارزه کند. پرولتاریا رفتهرفته درک میکند که سوسیالیسم ممکن بوده و ضروری است.» هرگاه چنین رابطهای قائل شویم، آن وقت بهنظر میآید که معرفت سوسیالیستی نتیجهی ناگزیر و مستقیم مبارزهی طبقاتی پرولتاریاست. و حال آنکه این بههیچوجه صحیح نیست. [۴۳]
اگر پرولتاریا مطرود جامعهی مدنی شود، مفهوم “سازمان انقلابیون” هم کمکم تحتالشعاع مفهوم “سازمان کارگران” قرار خواهد گرفت و “ورکریسم” جای مبارزه و “پراتیک کمونیستی” را خواهد گرفت.[۴۴]درنظرگرفتن پرولتاریا در خارج از مدار ایدئولوژیک جامعهی بورژوایی نتیجهای بهجز تندادن به انواع خودبهخودیگرایی نخواهد داشت. لنین در چهباید کرد اینگونه مینویسد:
هرگاه مفهوم مبارزهی سیاسی برای سوسیال دموکرات [به زبان ما: کمونیست] تحتالشعاع مفهوم “مبارزه اقتصادی علیه کارفرمایان و حکومت” قرار گیرد [و سیاست به سیاستی صرفاً اقتصادی فروکاسته شود] در اینصورت طبعاً باید انتظار داشت که مفهوم “سازمان انقلابیون” هم، برای وی کم و بیش تحتالشعاع مفهوم “سازمان کارگران” قرار گیرد.[۴۵]
تضادی وجود دارد. همین تضاد بنیان جنبش کارگری و جدال نیرویکار علیه سرمایه است. اما این جنبشْ بهخودیخود روالی است که از سوی خود قانون ارزش دیکته شده و وجوه فرااقتصادی از طریق آن در فرآیند عادی تحقق قانون ارزش پدیدار میشوند. اگر منظور از مبارزهطبقاتیْ جنبش کارگریست این جنبش از دل جامعهی مدنی آغاز میکند، اما اینکه کجا به پایان برسد، مسئلهی بلشویسم است.
اکونومیسم با پوست و گوشت و استخوان ورکریستها عجین شده است و از آنجا که رابطهای عِلّی میان اقتصاد و سیاست قائلاند، گمان میکنند اگر پرولتاریا از همان آغاز مطرود جامعهی مدنی نباشد، و اگر روند انقلاب قدمبهقدم در عینیت اقتصادیِ جامعهی بورژوایی ثبتوضبط نباشد، آنگاه هیچ امکان عینی برای کمونیسم وجود نخواهد داشت.
خودآگاهی کالا و پرولتاریا
لوکاچ مینویسد:
پیش از هر چیز کارگر فقط در صورتی میتواند به هستی اجتماعیِ خویش آگاهی یابد که از خود بهمثابه کالا آگاه شود.[۴۶]
بههیچوجه تناقضگویی نیست اگر بگوییم در اینجا نیز رابطهی بیواسطه [پرولتاریا درون واحد تولیدی] مدِّنظر نیست. امر بیواسطه بهگفتهی مانیفست کمونیسم، آن است که «این کارگرانی که باید خود را بهتدریج به فروش رسانند، مانند هر محصول تجاری دیگری، کالا هستند». و اینکه چنین کالایی قادر است به خویش بهمثابه کالا آگاهی یابد [این آگاهی دیگر نتیجهی خودبهخودی و بیواسطهی حضور کارگر در حیطهی تولید نیست، هرچند گویی اولین و نزدیکترین سنگر شئوارگی است که میتواند شکسته شود]، برای حل این مسئله [رفع آگاهی شئواره] کافی نیست. زیرا آگاهی وساطتنیافتهی کالا، با توجه بهصورت سادهی پدیدارشدناش، همانا اطلاع از انزوای انتزاعی و رابطهی بیرون از آگاهی و سراپا انتزاعی با عواملی است که آن را اجتماعی میسازند. […] تردیدی نیست که در اینجا باید بیواسطگی را کنار گذاشت. […] اگر بکوشیم به آگاهی طبقاتی صورت هستی بیواسطه بدهیم، ناگزیر اسیر اسطورهها میشویم.[۴۷]
بنابراین آگاهی پرولتاریا به خود بهمثابه کالا یا بهقول لوکاچ “خودآگاهی کالا”، امر بیواسطهی ناشی از حضور پرولتاریا در حیطهی تولید نیست، بلکه سطحی از آگاهی و فراتر از “بیواسطگی محض” است؛ این فرارَویِ اولیه از بیواسطگیِ محضْ اما تنها آغازگاه راه است. این آگاهی همچنان انتزاعی بوده و «بدین معنا نیست که بیواسطگی و پیآمد روششناختی آن، یعنی تقابل سفت و سخت فاعل و موضوع، بهتمامی رفع شدهاند.»[۴۸] آگاهی آغازین کارگر میتواند در همان سطح و وهله منجمد شود که در اینصورت، پرولتاریا درون چارچوبههای جامعهی بورژوایی منجد میشود، یا اگر تا انتهای منطقیاش پیگیری شود میتواند شئوارگی جامعهی بورژوایی را و در نتیجه جامعهی مدنی را از هم بدرد. لوکاچ مینویسد:
مرحلهی خاص [همان آگاهی آغازین یا خودآگاهی کالا]، قطعهای از کلیتی مکانیکی نیست که از چنین قطعههایی شکل گرفتهباشد (همین دیدگاه است که شناخت را پیشرَویِ پایانناپذیر میداند)؛ هر مرحلهای این امکان را دارد که تمام غنای محتوای کلیت را از درون خود بسط دهد. اما این امر فقط در صورتی امکانپذیر است که مرحلهی خاص بهمثابه مرحله، یعنی به مثابه نقطهی گذار بهسوی کلیت، در نظر گرفته شود و حرکت برای خروج از بیواسطگی (حرکتی که هر مرحله را ـکه در وجود خود چیزی بیش از تضادی آشکارا حاد میان دو مقولهی ذهنی نیستـ به مرحلهای از فرآیند دیالکتیکی بدل میسازد) بهصورت ایستایی و بیواسطگی جدید منجمد نشود.[۴۹]
بدینترتیب، هر مرحله و در مثال ما خودآگاهی کالا درون پرولتاریا اگر بهعنوان مرحلهای از حرکت کلیت[۵۰] بروز نیابد و درنظر گرفته نشود، بهخودیخود سطحی از بیواسطگیِ نوینی را تولید میکند و در این سطح منجمد میشود، نه اینکه پرولتاریا را به بیرون از جامعهی مدنی هادی شود. پس حتی خودآگاهی کالا هم همچون هر سطح دیگری از آگاهی، بهخودیخود˚ در چارچوبههای جامعهی مدنی قرار میگیرد و بهصورت خودکار ذیل ایدئولوژی آن عمل میکند مگر آنکه بهعنوان وهلهای از کلیت لحاظ شود.
خودآگاهی کالا که آغازگاه منطقی آگاهی پرولتاریاست و همچنان البته خودآگاهی پرولتاریا نیست، بهصورت جدالی میان کارگر و سرمایهدار بر سر ارزش کالای نیروی کار بازتاب مییابد، و بدینترتیب موضوع اساسی مبارزهی طبقاتی را نشانه میرود. اینکه خود این قهر بهلحاظ تاریخی و برای پرولتاریا بهمعنای درهمشکستن “قوانین طبیعی” جامعهی سرمایهداری باشد یا بهتمامی بهمعنای امتدادِ زیستن در چارچوبههای آن، به خودآگاهی پرولتاریا وابسته است؛ خودآگاهیای که بههیچوجه نتیجهی بیواسطهی حضور پرولتاریا در حیطهی تولید یا شرکتش در مبارزهی روزمره نیست، بلکه تنهاوتنها میتواند نتیجهی پراتیک انقلابی و آگاهانهی او برای رفع تضاد باشد. لوکاچ مینویسد:
برای پرولتاریا، به عکس، دخالت قهر، کارآیی، امکان پذیری، و دامنهی آن، تابع میزان فرارَوی از بیواسطگیِ زندگیِ دادهشده است. البته امکان این فرارَوی، و در نتیجه گستره و ژرفای خود این آگاهی نیز، آفریدهی تاریخ است. اما این برتریِ امکانپذیرِ تاریخی نتیجهی تداوم مستقیم دادههای بیواسطهی پیشین (و “قوانین” آن) نیست، بلکه در آگاهی به کلیت جامعه نهفته است که از رهگذر وساطتهای متعدّد بهدست آمده و تمایل آشکاری به تحقق گرایشهای دیالکتیکیِ تحوّل تاریخ دارد.[۵۱]
پس هرچند که قهر میان پرولتاریا و بورژوازی موضوع اساسی مبارزهی طبقاتی را نشانه میرود، اما رویکرد پرولتاریا نسبت به این موضوع است که خود مبارزه را به مبارزهای در امتداد جامعهی مدنی یا به مبارزهی طبقاتی علیه آن بدل میسازد. قهر میان بورژوازی و پرولتاریا هرچند به دلیل خصلت شئوارهی آگاهی پرولتاریا ساختاراً گرایشی بورژوایی را حامل است اما دقیقاً به این دلیل که هیچگاه بهتمامی قانونمند نمیشود، واجد امکانمندی بروز عاملیت آگاهانهی سوژهی انقلابی است. لوکاچ مینویسد:
این قدرت پرولتاریا پیآمد “مجموعههای قوانین” عینی است. اما تبدیل این قدرتِ ممکن به واقعیت، و دخالت پرولتاریا بهمثابه فاعل فرآیند اقتصادی (پرولتاریایی که امروزه در واقع موضوع محض این فرآیند و فقط فاعل بالقوه و نهفتهی این فرآیند بهحساب میآید) دیگر خودبهخود و تقدیرباورانه با این “مجموعههای قوانین” تعیین نمیشود [یعنی مجموعههای قوانین بهطور خودبهخودی پرولتاریا را به بیرون از خود پرتاب نمیکنند]. در واقع، تا هنگامیکه واکنشهای پرولتاریا در برابر بحران صرفاً براساس”مجموعههای قوانین” اقتصادی سرمایهداری صورت میگیرند، تا هنگامیکه آنها در نهایت به جنبشهای خودانگیخته محدود میشوند […] تقریباً بیهیچ استثنایی در حُکم اقدام دفاعی در مقابل تهاجم اقتصادی و بهندرت سیاسیِ بورژوازی برای یافتن راهحلی “صرفاً اقتصادی” برای بحران هستند. (خودانگیختگی جنبش فقط بیان سوبژکتیو و تودهایـروانشناختی پیرویِ آن از قوانین اقتصادی است) اما همین واکنشها هنگامیکه هدفهای بیواسطهشان برآورده شوند یا تحققناپذیر بهنظر آیند، بههمانترتیب کاملاً خودانگیخته از حرکت باز میمانند. بههمینسبب گویی سیر “طبیعی” خود را پیمودهاند.[۵۲]
پرولتاریا دقیقاً به علّت خصلت شئوارهی هستی و آگاهیاش و البته به این علّت که این شئوارگی درون او به اوج خود میرسد است که اولاً میتواند و امکان مییابد که آن را بشناسد و ثانیاً عمل مبتنی بر درک بیواسطهاش، عمل خودانگیختهاش، بهتمامی درون چارچوبههای نظم بورژوایی میگنجد. امر روزمرهی پرولتاریا که برخواسته از هستی بیواسطهاش است بهخودیخود بورژواییست، چرا که «پرولتاریا در شئوارگی تمام جلوههای زندگی با بورژوازی سهیم است.»[۵۳] اگر پرولتاریا با فعالیت آگاهانهی خود از این بیواسطگی فراتر نرود، بهتمامی درون غالبهای منجمد بورژوایی باقی میماند. فرارَوی از این بیواسطگی هر چندکه ضرورت و امکانش برای پرولتاریا درون جامعهی بورژوایی موجود است، اما جز از طریق پراکسیس انقلابیـانتقادی او ممکن نمیشود. این فرارَوی چیزی نیست که بهصورت خودکار از درون کنش و واکنشهایی که توسط قوانین بتواره پدید میآیند، زاده شود. این قوانینْ امکانات چنین آگاهیای را در اختیار پرولتاریا قرار میدهند، مسئلهی آگاهی را برای پرولتاریا به مسئلهی مرگ و زندگی بدل میسازند، اما در نهایت تنهاوتنها فعالیت آگاهانهی پرولتاریا و پراتیک انقلابی اوست که میتواند این امکانات انتزاعی را محقق کند. یک گرایش اساسیِ این فرآیندْ باقیماندن پرولتاریا در حیطهی شئوارگیست؛ این گرایش نیاز به یک فعالیت ویژه ندارد بلکه توسط پراتیک روزمرهی انسانها در جامعهی بورژوایی بازتولید میشود.
پراکسیس انقلابی و پراکسیس روزمره
هنگامیکه بحران اقتصادیِ نهاییِ سرمایهداری فرابرسد، سرنوشت انقلاب (و نیز سرنوشت بشریت) در گرو بلوغ عقیدتی پرولتاریا، یعنی آگاهی طبقاتی او، خواهد بود.[۵۴]
تا اینجا مسئلهی درونیبودن پرولتاریا نسبت به جامعهی مدنی را از منظری تماماً مبتنی بر نقد اقتصاد سیاسی تبیین نمودیم. اجازه دهید مسئله را از منظری سیاسیتر و از جنبهی خصلت آگاهی طبقاتی برای پرولتاریا بررسی کنیم.
کتاب کوسیک با نام “دیالکتیک انضمامیبودن” با این جمله آغاز میکند: «دیالکتیک با “خود موضوع” سروکار دارد. اما “خود موضوع” خود را بیواسطه بر انسان نمینماید.»[۵۵] کوسیک دو شکل آگاهی، آگاهی شبهانضمامی و آگاهی انضمامی را از یکدیگر تفکیک میکند. او هر یک از این دو شکل آگاهی را متناسب با دو گونهی پراکسیس انسانی میفهمد. دو گونهی پراکسیسی که دو شکل متمایز آگاهی، نه چیزی بیرون از آنها بلکه دقیقاً درونشان است.
کوسیک پراکسیس نوع یک را در طول متن به نامهای متفاوتی میخواند: “رویکرد آغازین و بیواسطه انسان”، “رویکرد عملیـسودنگرانه”، “عمل بیواسطه سودگرا”، ” دستکاری چیزها و انسانها”، “کار انتزاعی”، “پراکسیس رازورزشده”، “عمل سودگرایانهی روزینه” و غیره .
او تعاریف متفاوتی هم از این شکل پراکسیس بهدست میدهد که هر یک بر غنای دیگری میافزاید. کوسیک مینویسد در اینگونه از پراکسیس: «واقعیت بهعنوان جهان وسایل، هدفها و کارافزار، نیازمندیها و ارضاشان جلوه میکند»[۵۶]؛ و پراکسیس سودگرایانهی روزینه «عملی از حیث تاریخی مشروط، یکجانبه و پراکنده از افراد [است] که بر تقسیم کار، بر ردهبندی جامعه به طبقات و سلسلهمراتب خواستگاه اجتماعی بنا دارد و از آن سر میگیرد»[۵۷]؛ و جهانی که این پراکسیس در آن جریان دارد «جهان اعیان تثبیتشده که بر شرایط طبیعت اثر مینهند و بهعنوان نتایج فعالیت آدمیْ بیواسطه شناختهشونده نیستند»[۵۸]، «جهان تدارک و نگرانی، جهان دستگاههای آماده و گرداندن (دستکاری) هاست.»[۵۹]
بنابراین، در اینگونه از پراکسیس روزمره و رازورزشده، انسانها منافع، نیازمندیها و احتیاجات انسانی خویش را درون چارچوبهای قانونمندی شئواره پی میگیرند. این احتیاجات و نیازها میتواند بر تقسیم کار و تقسیم جامعه به طبقات ابتنا داشته باشند اما رویکرد سوژه به آنها هنوز از حیطهی شئوارگی خارج نیفتاده باشد. روشن است که با این نظرگاهْ قهر میان کارگر و سرمایهدار بر سر قاعدهی روزانهی کار یا هر منفعت مشخص دیگری برای کوسیک ذیل پراکسیس نوع یک، ذیل رویکرد آغازین و بیواسطهی انسان قرار میگیرد، چرا که این اَعمالْ “جهان اعیان تثبیت شده” را پیشفرض خود میگیرند و درون آن “دستکاری” میکنند تا هدف خویش را برآورده سازند. اینگونه از پراکسیس، متمایز است از شناخت واقعیت آنگونه که هست و تغییر امور و واقعیت در تمامیتشان. این دومی نمایانگر “پراکسیس انقلابیـانتقادی” است. اما آگاهی متناسب با پراکسیس روزمره، آگاهی منضم به آن چگونه است؟
کوسیک مینویسد در اینگونه پراکسیسْ «فردِ درگیر نسبت به چیزها دارای تصوّر میشود، برای خود یک نظام کامل نگرشهای رسا خلق میکند که شکل پدیدار و واقعیت را حفظ و تثبیت میکند»[۶۰] در اینجا میان این پراتیک روزینه و مناسبات اجتماعی همان رابطهای تصدیق میشود که ما در بحث پیشین میان “امر فرااقتصادی” (قهر میان کارگران و سرمایهداران) و “منطق ارزش” به کمک مارکس و لوکاچ احتجاج کردیم. “امر فرا اقتصادی” علیالقاعده و تا آنجا که واجد خصلت انقلابیـانتقادی نشده، پدیدار واقعیت و همچنین جلوهی طبیعتگون آن را تثبیت میکند. کوسیک ادامه میدهد: «عمل بیواسطهی سودگرا و تفکر رایج درخور آن به انسان امکان میدهند خود را در جهان بهجا آوَرَد، با امور آشنایی یابد و آنها را به بازی گیرد، بیآنکه این کار منجر به درک امور شود»[۶۱]، «پدیدارها و صور پدیداری چیزها در تفکر رایج بهصورت خودانگیخته بهعنوان خود واقعیت بازتولید میشوند […] از آن جهت که اَشکال پدیدارها تولید طبیعیِ عمل روزمره است.»[۶۲]
بدینترتیب، روشن میشود تا آنجا که جنبشکارگریْ پراتیک سودگرا مبتنی بر تحقق نیازهای انسانی درون چارچوبههای «نظامی را» پیمیگیرد «که خودگردان است»[۶۳]، درگیر چارچوبههای جامعهی بورژوایی است و ذیل پراکسیس روزمره گنجیده و از خصلت انقلابی تهی است و در نتیجه تنها آگاهی شئواره را در ذهن انسانها میگستراند و پدیدار واقعیت را تثبیت میکنند. این تثبیت ذهنی آگاهی شئوار تنها بدان علت رخ میدهد که نتیجهی بیواسطهی عمل پرولتاریا (همانگونه که دیدیم چه اقتصادی و چه فرااقتصادی) علیالحساب همان بازتولید پدیدار جامعهی بورژوایی و قانونمندیهای “طبیعی” آن است. خود کوسیک نتیجهگیری ما را اینگونه تصدیق میکند:
در این جهان پدیداریها در قرن بیستم، هم کارگران و هم سرمایهداران زندگی میکنند.[۶۴]
قطعاً عمل مبتنی بر منفعت (منفعت آنگونه که در نظم بورژوایی درک میگردد) ذیل پراکسیس روزمره میگنجد و بدینترتیب عمل جنبش کارگری بهخودیخود ذیل این نوع پراتیک جریان دارد. پراکسیس روزمره بهخودیخود واجد آگاهی هست اما آگاهی شئواره و بورژوایی. لوکاچ دربارهی امر روزمرهی پرولتاریا و آگاهی منضم به آن به بیانی متفاوتْ بحث کوسیک را تکرار میکند. اجازه دهید پیش از آنکه سراغ نوع دوم پراکسیس نزد کوسیک رویم، بحث لوکاچ را تشریح کنیم. وی میگوید:
این آگاهی [آگاهی تجربی، روانی] از یکسو همانند چیزی “درست” نمودار میگردد، زیرا از نظر ذهنی با وضعیت اجتماعی و تاریخی توجیه میشود … در عین حال، این آگاهی بهصورت “آگاهی کاذب” درمیآید، زیرا بهطور عینی تمامیت ذات تحول اجتماعی را دربر نمیگیرد.[۶۵]
و بدینشکل ادامه میدهد:
طبقاتی که در جامعههای پیشین جویای حاکمیت بودند و انقلابهای پیروزمندی را انجام دادهاند، از لحاظ ذهنی وظیفهی آسانتری داشتند، زیرا انطباق آگاهی طبقاتی آنها با ساختار عینی اقتصاد، ضروری نبود، و درنتیجه به کارکردِ ویژهی خود در فرآیند تحول اجتماعی آگاهی نداشتند. آنها فقط باید به کمک نیرویی ویژه که در اختیار داشتند منافع بیواسطهی خود را تأمین و تحمیل میکردند؛ اما معنای اجتماعی اَعمالشان بر خودشان پوشیده میماند و به “نیرنگ عقل” در فرآیند تحول نسبت داده میشد. ولی تاریخ، وظیفهی دگرگونی آگاهانهی جامعه را بر عهدهی پرولتاریا گذاشته است، و بههمیندلیل آگاهی طبقاتی او باید حاوی تضاد دیالکتیکی بین منافع بیواسطه و هدف نهایی، بین عناصر منفرد و کلیت، باشد. درواقع، عناصر منفردِ فرآیند کلی و وضعیتهای انضمامی با خواستههای انضمامیشان، به اقتضای ماهیت خود، بخشی جداییناپذیر از جامعهی سرمایهداری، و تابع قوانین و ساختار اقتصادی آن هستند. منافع بیواسطه و عناصر منفرد صرفاً هنگامی انقلابی میشوند و بهطور عینی و آگاهانه به فراسوی جامعهی سرمایهداری گذر میکنند که بهعنوان جزئی از کلیت فرآیند تحول در نظر گرفتهشوند [یا ذیل یک فرآیند انقلابی قرار گیرند]، با مجموعهی آن درآمیزند و بین آنها و هدف نهایی پیوند برقرار شود. این نکته از نظر ذهنی، یعنی برای آگاهی پرولتاریا، بدینمعناست که رابطهی دیالکتیکی بین منافع بیواسطه و تأثیر عینی آنها بر کلیت جامعه، در درون خودآگاهی پرولتاریا جای دارد و دیگر ـآنگونه که برای تمام طبقات پیشین بودـ فرآیندی عینی نیست که بیرون از (آگاهی متناسب) [با وضعیت طبقاتی] جریان داشتهباشد [چرا که نتیجهی این اعمال منفرد، بازتولیدجامعهی بورژوایی است، درحالیکه میتوانند ذیل افق کمونیستی دلالتی متفاوت داشتهباشند]. بنابراین، پیروزی انقلابی پرولتاریا، برخلاف طبقات پیشین، در حُکم تحقق بیواسطهی هستی اجتماعی معین این طبقه نیست [بنابراین پیشبُرد صِرف امر روزمرهاش هم نیست]، بلکه همانگونه که مارکس جوان دریافته و بهروشنی نشان داده، پیروزی پرولتاریا به معنای فرارَوی از خود است.[۶۶]
حرف لوکاچ به روشنی روز است در مقابل تاریکی شب. عناصر منفرد فرآیند مرتبط با خواستههای انضمامی یا همان مبارزهی روزمرهی پرولتاریا، همان قهر بین کارگر و سرمایهدار و فراتر از آن، به اقتضای ماهیتشان بخشی جداییناپذیر از جامعهی سرمایهداریاند و تابع قوانین و ساختار آن. یعنی لوکاچ همان بحث هستیشناسانهاش را در “تاریخ و آگاهی طبقاتی” نیز مؤکد میکند. بدون آنکه پرولتاریا این عناصر منفرد را بهعنوان عناصر فرآیند کلی تحول درنظر گیرد و به آنها بهعنوان عناصری از کلیت دگرگونی تاریخی آگاه شود، بدون خودآگاهی پرولتاریا، این عناصر منفرد تماماً بورژواییاند. عناصر منفرد همواره با بازتولید قوانین طبیعتوارهی بورژواییْ آگاهی شئواره را درون خود بازتولید میکنند؛ اما تنها هنگامیکه بهعنوان عناصر منفرد یک فرآیند انقلابی درنظرگرفته شوند، است که واجد خصلت انقلابی “هم” میشوند. پس پیشبُرد این امور منفردِ جزئیْ بدون تلاش در جهت تکوین آگاهی طبقاتی راستین، که طبعاً نمیتواند با آگاهی به چیستی و چگونگی پیشبُرد مبارزهی روزمره یکسان باشد[۶۷]، و بدون آنکه این پیشرَوی مبارزهْ محتوایی کمونیستی بیابد، در نسبت با وظیفهی تاریخی پرولتاریا بیارزشاند. لوکاچ مینویسد:
پرولتاریا برعکس بورژوازی حتی از همان مراحل آغازین تکامل خود با ضرورت فرارَوی از امر واقعِ بیمیانجی [فراروی از سطح پدیدهها و رسیدن به ذات آنها] روبهرو گشت، ضرورتی که از الزامات اولیهی مبارزهی طبقاتی او بوده است.[۶۸]
و ادامه میدهد:
هر نفع گذرایی ممکن است یکی از دو کارکرد زیر را داشته باشد: یا گامی درجهت هدف باشد و یا هدف را در پرده نگه دارد. تحقق هر یک از دو کارکرد بهتمامی به آگاهی طبقاتی پرولتاریا وابسته است و نه به پیروزی یا شکست او در پیکارهای خاص جداگانه.[۶۹]
جداکردن لازم از کافی، که راسخ در باب سندیکا و مبارزهی کمونیستی انجامش میدهد[۷۰]، از این منظر آنقدر غیردیالیکتیکی و ضدِّانقلابی است که گفتن ندارد. بدون آگاهی طبقاتی راستین، بدون سیاست کمونیستی، حتی پیشرَوی منافع کارگران هم هدف را در پرده کرده است، چرا که در پایهایترین سطح، آگاهی شئوار را متشکل میسازد. اینگونه نیست که پیشرَویِ تهی از محتوای تاریخیـسیاسی برای مبارزهی روزمرهی کارگران ممکن باشد، که ما این پیشرَویِ بدون محتوا را بهعنوان یک امکان صرف، یک فرم خالی از محتوا درنظر آوریم، و گمان بریم که حالا و پس از ماجرا خواهیم توانست بر سر محتوای سیاسی آن به نبرد پردازیم، با این تفاوت که اکنون میتوانیم بهواسطه ی توسعهی “امکان” به دلیل پیشرَوی مبارزهی روزمرهْ سیاست را در سطح گستردهتری پیش ببریم. هر مبارزهی روزمرهای یا ذیل فعالیت آگاهانه پرولتاریا و در وهلهی نهایی توسط حزبش رهبری میشود و در یک افق انقلابی گام برمیدارد[۷۱]، یا بهخودیخود ارزشمند نیست بلکه کمونیستها را واجد وظیفهای میکند برای “بردن آگاهی از بیرون” و تصفیهی پرولتاریا از آگاهی بورژواییِ سازمانیافته. لوکاچ اینگونه مینویسد:
فرصتطلبی یعنی اینکه منافع خاص و مبارزه برای تأمین آنها را نه ابزار آموزش برای نبرد نهایی (نبردی که نتیجهاش به میزان نزدیکی آگاهی روانی طبقهی کاگر به آگاهی متناسب وابسته است)، بلکه چیزی بدانیم که بهخودیخود ارزشمند است یا دستکم خودبهخود به هدف نهایی نزدیک میشود.[۷۲]
راسخ هرچه هم که بگوید مبارزه سندیکایی را فقط یک امکان میبیند، لازم میبیند و کافی نمیپندارد، با جداکردن اقتصاد و سیاستْ عملی ورکریستی مرتکب شدهاست. هنگامیکه مبارزه را از سیاست تهی میکنیم و میگوییم مبارزهی سندیکایی بالاخره لازم است، امکاناتی ایجاد میکند و …، در واقع داریم به فرآیندی ارزش خودبهخودی میدهیم که نمیتواند در جدایی تام از سیاست وجود داشته باشد. هر عمل انسانی کموبیش نظرگاهی را پیش فرض خود میگیرد[۷۳]؛ این ورکریسم و اکونومیسم است که چشمانش را به روی آبی که به آسیاب دشمن طبقاتی میریزد میبندد. اینکه میگوییم در پیشرَویِ مبارزهی خالی از آگاهی طبقاتیِ راستینِ پرولتاریا برای تحقق منافع روزمره، بهخودیخود ارزشی وجود ندارد، بدان معنا نیست که گرایش عینیای که در عمل پرولتاریا وجود دارد و میتواند متحقق شود را نادیده گرفتهایم. همانگونه که لوکاچ مینویسد:
حتی در آگاهی “کاذب” و ارزیابیهای نادرست پرولتاریا از امور واقع، گرایشی بهسوی حقیقت یافت میشود … وجود گرایش عینی بهسوی حقیقت … بههیچوجه بهمعنای آن نیست که این گرایش میتواند بهخودیخود ـبدون دخالت فعالانهی پرولتاریاـ آشکار شود … تحقق آن فقطوفقط با فعالیت آگاهانهی پرولتاریا صورت میپذیرد.[۷۴]
در اینجا مسئله آن است که اگر پرولتاریا در جریان مبارزهاش واجد آگاهی از تمامیت نشود و بهسمت آن گام بر ندارد، این مبارزه قطعاً معنای دیگری برای خود برخواهدگزید، و این معنا فارغ از خصلت تاریخاً مشخص آن قطعاً بورژوایی خواهد بود؛ درنتیجه، عمل ورکریستی همان سازماندهی برای دشمن طبقاتی پرولتاریا درون جنبش کارگری خواهد بود. این چیز ارزشمندی در خود ندارد. اینکه ما صبر کنیم تا ابتدا دشمن سنگرها را قبضه کند و بعد اسم آن را امکانی برای مبارزه بگذاریم، واقعاً احمقانه است. گرایش عینیِ درون پرولتاریا بهسوی حقیقت عجین است با گرایش عینی و ذهنی بورژواییای که نتیجهی حضور پرولتاریا در تولید و بازتولید جامعهی بورژوایی است.[۷۵] پس بدون فعالیت آگاهانه و بلشویکیِ پرولتاریا و بدون آنکه این مبارزهی روزمره درون جنبشی با افقی انقلابی واقع شود، تنها امکانی که از همان لحظهی آغاز مبارزه و بهطور تقریباً خودبهخودی شروع به فعلیتیابی و سازماندهی خود میکند، آگاهی و سیاست بورژوایی است. در نهایتْ آگاهی بورژوایی که پیشتر شکل منفردی درون کارگران داشت شکل منسجم و تشکلیافتهای مییابد.
اما برویم سراغ گونهی دوم پراکسیس انسانی: “پراکسیس انتقادیـانقلابی”. کوسیک میگوید هرچند که حقیقتِ ذات بهصورت خودبهخودی و از طریق عمل روزمرهی انسانها روشن نمیشود، اما «این پوشیدگی نمیتواند مطلق باشد.» بنابراین ذات میتواند روشن گردد، اما تنها و تنها از طریق «یک فعالیت معین». کوسیک مینویسد:
از آنجا که ذات بر خلاف پدیدارْ خود را مستقیماً بر ما نمیگشاید و چون دلیل پوشیدگی چیزها باید از راه یک فعالیت ویژه آشکار شود، لذا علم و فلسفه شکل گرفته است.[۷۶]
کوسیک در جای دیگری از کتابش مینویسد:
بنابراین ما نمیتوانیم [درهمشکنیِ] شبهانضمامگی را بهعنوان ازهمشکافتنِ یک پرده بفهمیم، که کشف یک واقعیت نهفته و آمادهی دادهشده باشد، جدا از فعالیت انسان وجود داشته باشد.[۷۷]
پس نه تنها درک و فهم انضمامیِ واقعیت مستلزم یک فعالیت (نظریـعملیِ) ویژه است، بلکه از ابتدا این واقعیت انضمامی جز از طریق پراکسیس انقلابیـانتقادی، اصلاً وجود نخواهد داشت که درک شود. پویان صادقی نکتهی روشنگر و درخشانی در این باب متذکر میشود:
کارگران خود را عضوی از جامعهی مدنی میپندارند و بهواقع نیز هستند، لیکن در فرآیند آگاهی، که فرآیندیست مبارزاتیـپراتیکی، بر این عضوبودن فایق میآیند و در ضمن فرارَوی از آن بهواقع آن را منحل میکنند. این بدینمعناست که شُدآیند وقوف پرولتاریا بر ناعضو جامعهی مدنی بودنش، چیزی نیست جز شُدآیند انحلال جامعهی مدنی و فرارَوی از جامعهی سرمایهداری.[۷۸]
اینگونه نیست که پردهای واقعیت را پنهان کرده است، بلکه جز از طریق پیگیری مبارزهی انقلابی هرگز واقعیتی ورای جهان شبهانضمامی وجود نخواهد داشت. برای کوسیک آنچه که شبهانضمامگی پنهانش میکند نه مبارزهی “روزمرهی” میان طبقات، بلکه آن است که ما نه با یک جهان “طبیعی” بلکه با جهانی که، در وهلهی نهایی، نتیجهی عمل انسانهاست سروکار داریم.
وی مینویسد:
جهان واقعی که شبهانضمامگی آن را میپوشاند خود را دگربار در آن آشکار میکند، یک جهان مناسبات عینی نیست که در تقابل با مناسبات ناواقع باشد، یا یک جهان اعتلایی در برابر توهم ذهنی، بلکه جهان پراکسیس انسانی است. آن فهم واقعیت انسانیـاجتماعی چونان وحدت تولید و محصول، سوبژه و ابژه، تکوین و ساختار است.[۷۹]
کوسیک در باب پراکسیس انقلابی ادامه میدهد:
شبهانضمامگی همانا یک وجود خودمختار تولیدات انسان و فروکاهی انسان به سطح عمل سودگرایانه است. درهمشکنیاش یک فرآیندی است که موجب شکلگیری واقعیت انضمامی میشود، واقعیت در انضمامیت آن درک میشود.[۸۰]
این فرآیند درهمشکنی برای کوسیک همان “پراکسیس انتقادیـانقلابی ” است.[۸۱]
تا این جا دریافتهایم که امر روزمرهی پرولتاریا نه تنها آگاهی انقلابی را در خود نهفته ندارد بلکه از آنجا و تا آنجا که قانونمندیهای جامعهی بورژوایی را پیشفرض و ظرف برطرفساختن احتیاجات خود درنظر میآورد به بازتولید پدیدار مشغول است. همچنین دریافتهایم که این بازتولید نه صرفاً بازتولید عینیِ مناسبات، بلکه بازتولید ذهنیِ آگاهی شئواره و رازورزکننده در ذهن سوژهی عمل است. این صحیح است که امکان وجود یک مبارزهی انقلابی مسئلهای مربوط به عینیت مناسبات اقتصادیـسیاسی است، اما آگاهی انقلابی قطعاً نه بهطور خودبهخودی به دلیل حضور در یک جایگاه عینی تولید بلکه دقیقاً به دلیل مشارکت در فرآیند مبارزهی انقلابی است که فعلیت مییابد. آن جایگاه عینیِ تولید صرفاً زمینهی مادیِ امکان تکوین آگاهی انقلابی را برمیسازد. پراکسیس روزمره و پراکسیس انقلابیـانتقادی از جهت هدف و رانهای که دارند از یکدیگر متمایز میگردند. یکی رانهاش بیواسطه نیازهای روزمرهی فرد است و دیگری رانهی اساسیاش دگرگونی انقلابی جامعه است و منافع و نیازها و امور منفرد را در نسبت با این رانهی اساسی میسنجد. پرولتاریا در فرآیند انقلاب با اولی میآغازد و با دومی به پایان میرساند. فرآیند تکوین آگاهی انقلابی فرآیند گذار از آگاهی شئواره و شبهانضمامی به آگاهی انضمامی است. بهقول لوکاچ فرآیند انقلاب برای پرولتاریا فرآیند رفع خود، فرآیند فرارَوی از خود است، و پرولتاریا به سوژهی تحقق رسالت بشری بدل میگردد. لوکاچ در اینباره مینویسد:
مبارزه برای استقرار جامعهی بیطبقه … صرفاً مبارزه بر ضدِّ دشمنِ بیرونی ـیعنی بورژوازیـ نیست، بلکه در عین حال مبارزه بر ضدِّ خویش است: بر ضدِّ تأثیرات ویرانگر و تباهساز نظام سرمایهداری بر آگاهی طبقاتی وی.[۸۲]
همان تضاد ذاتی نظم بورژوایی که جنبشی را پدید میآورد که ساختاراً و “خودانگیخته” درون پدیدار میاندیشد و عمل میکند، همهنگام گرایشی عینی بهسوی انقلاب در این جنبش میتَند که تحقق یا عدم تحققاش به خودآگاهی پرولتاریا و قرارگیری این جنبش درون یک مبارزهـافق انقلابی وابسته است. اگر این جنبش در جریان یک مبارزهی انقلابی قرار گیرد و توسط یک حزب انقلابی سازماندهی شود، تابوتوان این را خواهد داشت که ذیل پراکسیس انقلابی از سطح “عمل سودگرایانهی روزینه” و همچنین از سطح امر شئواره فراتر رفته و واجد آگاهی انضمامی گردد، بیآنکه هیچگاه تا زمانهی برقراری کمونیسم بتواند بر دوگانگی آگاهیاش و دوگانگی عملاش بهتمامی چیره گردد. در چنین شرایطی، یعنی درون یک جنبش کارگری که در فرآیند یک جنبش انقلابی قرار گرفته، دو گونهی عمل انسانی، پراکسیس روزمره و پراکسیس انقلابی، در عملی واحد در عمل یک جنبش متحد میشوند؛ بهعنوان امری که همچنان نتیجهی عینیاش تولید و بازتولید طبیعتوارگی جامعهی بورژوایی است ذیل پراتیک رازورز شده، و بهعنوان عملی که پیشبُرد امر منفرد را در چارچوب پیشبُرد رسالت تاریخیِ پرولتایا درمییابد، ذیل پراتیک انقلابی جریان مییابد. این دوگانگیِ آگاهی، آگاهی شبهانضمامی برآمده از پراکسیس روزمره و آگاهی انضمامی برآمده از پراکسیس انتقادیـانقلابی، از ابتدا و در همهحال، اولی بهعنوان یک عینیت و دومی بهعنوان یک امکان عینی، درون پرولتاریا وجود دارد. اما اگر پرولتاریا نه در یک جنبش انقلابی شرکت جوید و نه واجد ضمانتی بلشویکی باشد، شکل انقلابیِ آگاهی به یک امکان صرفاً انتزاعی بدل خواهد شد.[۸۳]
ضرورت حزب از خصلت دوگانه و متضاد آگاهی پرولتاریا نشأت میگیرد و ریشه در این حقیقت بنیادین دارد که آگاهی انقلابی درون جنبش کارگری هیچگاه بهتمامی بر آگاهی شئواره چیره نمیشود و آگاهی پرولتاریا بهطور خودبهخود همواره در حدود شئوارگی باقی میماند. آگاهی شئوارهی “ساختارمند و “خودانگیخته” از طریق عمل روزمره به درون ذهنیت و آگاهی پرولتاریا رسوخ میکند؛ جامعهی بورژوایی نزد این آگاهیْ خصلتی طبیعتواره بهخود گرفته و از طریق “عادتوارههای گذشته” از خود حفاظت میکند. آگاهی انقلابی بدون ثقل سیاسیـتشکیلاتی، آشفته و درهم و برهم، منفرد و همچنین بدون صراحت آگاهانه و در حالت غریزی میماند، و توان فرارَوی از خصلت طبیعتوارهی آگاهی روزمرهی بورژوایی نخواهد داشت. پس حتی درون یک جنبش انقلابی، آگاهی طبقاتیای که بهطور خودبهخودی درون پرولتاریا جاری و ساری است، بهلحاظ نظری نمیتواند از سطح غریزی و ناآگاهانه فراتر رود و بهلحاظ سازمانی و تشکیلاتی نمیتواند در مقابل تراوش روزمرهی و هرروزهی آگاهی بورژوایی، که پیشاپیش سازمانش را نه صرفاً درون مناسبات اجتماعی تولید بلکه همچنین به شکل دولتش داراست، تاب آورد.[۸۴]
این شکل از تحلیل به ما نشان میدهد که چرا و چگونه پرولتاریا حتی با وجود قرارگرفتن در یک مبارزهی انقلابی حداقل تا پیش از وضع دیکتاتوریاش[۸۵]، در چارچوبههای پدیدار ایدئولوژیک جامعهی بورژوایی گرفتار میماند و بدینطریق درون جامعهی مدنی قرار میگیرد. در چنین شرایطی یعنی در نبود یک افق انقلابیِ عینیْ وظیفهی ثقل سیاسیِ کمونیستی در مقایسه با شرایط انقلابیْ بسیار سنگینتر است و بهقول کوسیک “واقعیت اصیل”[۸۶] جلوهی یک آگاهی محض به خود میگیرد که باید درون هر مبارزهای توسط یک ضامن سفت و سختِ سیاسیـتشکیلاتی بهپیش برده شود.
جمعبندی
مسئله صرفاً آن نیست که پرولتاریا تحت استثمار و فروشندهی کالای ویژه نیروی کار است، بلکه مسئله این است که ما گمان نمیکنیم آنتاگونیسم طبقاتی و خصلت تاریخی جامعهی بورژوایی و اینکه این جامعه ساختهی دست انسانهاست، بدون پراتیک انقلابیـانتقادی و بدون عمل مبتنی بر آگاهی طبقاتی، بیواسطه در سطح پدیدارْ هیچ نمودِ بهخودیخود تعیینکنندهای بیابند. فرصتطلبیِ عجین با ورکریسم برای آنکه پرولتاریا را مطرود جامعهی مدنی قلمداد کند و به ستایشگر امر روزمرهی پرولتاریا بدل شود، ذات را در سطح پدیدار، بیواسطه، آشکارشده لحاظ میکند. کوسیک در اینباره میگویید: «ذات در پدیدار جلوه میکند ولی این جلوه صورتی نارسا دارد ـتنها پارهگون یا برخی جنبههایش را داراست.»[۸۷] و ما اضافه میکنیم، آنچه که پارهگون و نارساست هیچ جنبندهای را به خارج از سطح پدیدار و ایدئولوژی بورژوایی برنمیکِشد. تا زمان الغای جامعهی مدنی، پرولتاریا همواره درون جامعهی مدنی است اما میتواند و بهلحاظ تاریخی ناگزیر[۸۸] است که علیه آن برزمد. پرولتاریا هیچگاه نمیتواند این رزم خود را بهتمامی درون مبارزهی روزمره متشکل سازد؛ هرچند که هیچگاه هم نمیتواند میانجی رزم روزمره را از یاد بَرد. تشکیلات رزم انقلابیِ پرولتاریا فقط میتواند حزب بلشویکیاش باشد. حزب بلشویکی با شکافانداختن در جنبش کارگری (بهواسطهی پراتیسینهای کمونیست و هستههای کارخانه) و فاصلهگیری از جنبش (بهواسطهی نظم محُکم و سانترالیزمش) میتواند کفایت “رفع” جنبش به سطح بالاتر را داشته باشد. حزب بلشویکی سیاست طبقاتی را در جنبش و امر روزمره مندرج میکند و امر روزمره و جنبش را در یک کلیت فرآیندمحورِ مبارزهی انقلابی قرار میدهد و در این وحدت دیالکتیکی است که توانایی برکِشی از وضعیت، فعلیت مییابد.
جنبش روزمره ساختاراً و بهطور خودبهخودی تولید میشود و به هنگام بحران گسترش مییابد، اما وظیفهی حزب کارگذاری و سازماندهی و متشکلساختن آن سیاست و آگاهیای درون جنبش است که حتی در یک مبارزهی انقلابی تنها بهصورت نطفهای و غریزی میتواند ظاهر گردد. لوکاچ در اینباره مینویسد:
در اینجا میخواهیم تأکید ورزیم که، همگام با بحران اقتصاد عینی، آگاهی طبقاتی پرولتاریا در خط مستقیم و بهنحوی یکپارچه در تمام طبقهی پرولتاریا رشد نمیکند؛ بخشهای عظیمی از پرولتاریا زیر نفوذ فکری بورژوازی باقی میمانند و حتی بدترین و حادترین بحران اقتصادی نیز آنها را از این حالت بیرون نمیآورد.[۸۹]
کمونیستها به پیشرَوی جنبش کارگری تا آنجا که بتوانند یاری میرسانند؛ اما آن نقطهای که حزب را از جنبش متمایز میسازد و وهلهای که حزب را به حزب بدل ساخته و وظیفهی حزبی را تعریف میکند، تبیین و متشکلساختن سیاست و مبارزهی بهلحاظ تاریخی ضروری و انقلابیْ درون پرولتاریا بهواسطهی تبلیغ و ترویج و برساختن ضامنهای سبککاری و تشکیلاتی صحیح است. این وهلهایست که جنبش هیچگاه تاب اجابت آن را ندارد. حزب با فاصلهگیری از جنبش بهواسطهی سانترالیزمش و با قراردادن انقلاب بهعنوان هدف نهایی خویش و در نهایت با زیستن و مردن برای انقلاب، این امکان را پیدا میکند تا خود را هرچهبیشتر از آگاهی شئوارهی جنبشی در اَمان نگاه دارد. این بحث که بدون مبارزهی روزمره، پیشبُرد کمونیسم ممکن نیست، نادرست نیست. اما هنگامیکه آگاه باشیم که جنبش خودبهخودیْ همواره اسیر آگاهی شئواره و سیاست بورژوایی است، آنگاه درست آن است که بگوییم گسترش مبارزهی اقتصادی تنها تا آنجا دستور کار کمونیستهاست که میکوشند دلالت و معنایی انقلابی را عجین آن سازند. بنابراین میان لازم و کافی (مبارزه سندیکایی و سیاست کمونیستی) هیچ ارتباط زمانیِ خطیای وجود ندارد، بلکه رابطهای دیالکتیکی حاکم است. خطی فرضکردن رابطهی میان این دو عین ورکریسم است، چراکه در جهان انسانی هیچ عملی نیست که از ابتدا با درکی مشخص از کلیت عجین نباشد. پس بههمینترتیب هیچ مبارزهی اقتصادیای نیست که با سیاست و آگاهی، هرچند نه به صراحت، عجین نشود. در جغرافیای ایران و در شرایط چیرگی سرنگونیطلبی این بحث بدان معناست که آگاهی متناظر با جنبش خودبهخودیِ اقتصادی عمدتاً و از ابتدا با سرنگونیطلبی عجین میشود.[۹۰] لذا یکی از تکالیف و پراتیکهای اصلی کمونیستها، پیشبُرد مبارزهی طبقاتی و مبارزهی اقتصادی با کارگذاری سیاست پرولتری، ازهمانابتدا، است.
ورکریسم دوگانگی پراکسیس انسانی را به دوگانگی حوزههای عمل و سوژههای عمل تعبیر میکند و بههمیندلیل هم هست که پراتیک روزمرهی کارگری را از آنجا که متعلق به کارگران، البته در مقام کارگر، است و درون حوزهی تولید رخ میدهد تقدس میبخشد و حوزهی تولید را بهخودیخود واجد امر روزمرهی انقلابی مییابد. از این نظر برای ورکریسم چیزی که در نهایت میماند فرصتطلبی و دنبالهروی است. ورکریسم در گِلوشُلِ شئوارگی روزمره درمیماند و تنها در جهت بازتولید آن به سود کارگران میکوشد، اما معنای تاریخی عملش را البته عوامل بسیاری در وضعیت تعیین میکنند که زمامشان از دست او خارج است. کمونیستها اما خصلت دوگانهی پراکسیس انسانی را بهواسطه ی شبهانضمامیت و انضمامیت، پدیدار یا واقعیت (بهمنزلهی دیالکتیک ذات و پدیدار)، دو افق تاریخی، دو نتیجه و دو رانهی متمایز تبیین میکنند. تنها آنان هستند که خواهند توانست طبقهی کارگر را در نبردی انقلابی، در حرکت از آگاهی پدیداری بهسوی آگاهی انضمامی، یعنی بهقول لوکاچ “آگاهانهکردن آگاهی طبقاتی”، بهراستی یاری کنند.
[۱] تاریخ و آگاهی طبقاتی، جورج لوکاچ، محمد جعفر پوینده، بوتیمار، ص ۱۸۵. در همین ابتدا لازم به ذکر است که تمامی کلمات داخل [] و تمام تأکیدها و نیز برجستهنویسیها در سرتاسر متن از سوی نگارنده هستند.
[۲] سرمایه، مجلد یکم، کارل مارکس، حسن مرتضوی، لاهیتا، ص ۱۰۸.
[۳] نقد لیبرالیسم کارگری، خسرو خاکبین، منتشره در فضای مجازی، ص ۹.
[۴] دقت کنید، مبارزهی طبقاتی را در معانی متفاوتی بهکار بردهاند. اما در اینجا و برای خاکبین در ضدیتش با جامعهی مدنی و پراتیک مبتنی بر آن معنا شده است.
[۵] همان.
[۶] نقد لیبرالیسم کارگری، همان، ص ۱۰.
[۷] گروندریسه، کارل مارکس، کمال خسروی و حسن مرتضوی، لاهیتا، ص ۲۵۲.
[۸] نقد لیبرالیسم کارگری، همان، ص ۱۱.
[۹] تحکیم سنگرها، روزبه راسخ، منتشره در فضای مجازی، ص ۳.
[۱۰] البته که نزد ایشان موانع بیرونی وجود دارد، اما اگر جنبش کارگری جنبش کارگری حقیقی باشد، اگر سندیکا حقیقتاً سندیکا باشد آنگاه این موانع بیرونی سخت بتوانند بر این نیروی درونی چیره شود. جلوتر خواهیم دید که در تبیین کمونیستی، سندیکا و حتی پیشرَویاش بدون آگاهی طبقاتی و انقلابی “بهخودیخود واجد ارزش ” نیست.
[۱۱] سرمایه، مجلد یکم، همان، ص ۲۱۸.
[۱۲] همان، ص ۲۱۹.
[۱۳] استثمار و استخراج ارزش اضافی از نیروی کار برابری بورژوایی را نقض نمیکند، درنتیجه بیواسطه پدیدار نمیشود که بتواند پرولتاریا را به بیرون از “قوانین طبیعی” تولید پرتاب کند.
[۱۴] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۲۱۱. بحث بدل فروکاستهشدن زمان به مکان و بدل شدن عمل انسانی به دستورزی صرف جلوتر و در بحث کوسیک پیرامون پراتیک روزمره و کار انتزاعی روشنتر خواهد شد.
[۱۵] همان، ص ۲۱۲.
[۱۶] سرمایه، مجلد یکم، همان، ص ۳۲۲.
[۱۷] جدایی نیروی کار از ابزار تولید نه تنها پیششرط تکوین جامعهی بورژوایی است بلکه بهطور روزمره همچون نتیجهی آن، همچون سرنوشت محتوم آدمی بر وی پدیدار میشود.
[۱۸] همان، صص ۷۵۱ و ۷۵۲.
[۱۹] همان، ص ۱۱۳. این بحث را مارکس در فصل دوم جلد اول کاپیتال طرح میکند نه درون بخش بتوارگی کالایی در فصل اول؛ گویی با وهلهای از تعمیق بتوارگی سروکار داریم. ابتدا آنچه که اجتماعی است شکل قوانین طبیعی اشیاء را به خود میگیرد اما در وهلهی بعد انسان گمان میکند که این قوانین، قوانین بیرونی و طبیعی که توسط او اجابت میشوند نیستند، بلکه نتیجهی امیال خود انسانها هستند. در حقیقت مناسبات اجتماعی بهصورتی شئواره درونی میشود. این امر عواقب جالبی دارد؛ در اینصورت حتی هنگامیکه روشنگردد پدیدهای نتیجهی عمل انسان است این پدیده نه ابتدابهساکن نتیجهی عمل اجتماعیِ انسانِ تاریخی بلکه چونان نتیجهی عمل طبیعی انسانِ نوعی نمودار میگردد. بدینترتیب سوژهی بورژوا میتواند بپذیرد که جامعهی بورژوایی نتیجهی عمل انسانی است، اما او خود این انسان را از حیثیت اجتماعی و تاریخیاش میزداید. از این جهت پرولتاریا میتواند به خصلت ارزشآفرینی نیروی کار آگاه شود بیآنکه خصلت تاریخیِ خودِ این عمل را دریابد. پس خود استثمار همچنان برایش امر تغییرناپذیر باقی بماند. جلوتر این بحث را از دید لوکاچ طرح کرده و ادامه میدهیم.
[۲۰] همان، ص ۳۲۲.
[۲۱] مارکس ایدئولوژی آلمانی را تسویهی حساب خودش و انگلس با گذشتهشان میدانست.
[۲۲] نقد فلسفهی حق هگل، کارل مارکس، محمود عبادیان و حسن قاضیمرادی، اختران، ص ۳۳.
[۲۳] نقد فلسفهی حق هگل، همان، ص ۳۴.
[۲۴] نقد فلسفهی حق هگل، همان، صص ۳۴ و ۳۵.
[۲۵] مباحث مطروحه در این پاراگراف مبتنی است بر مباحث فصل ششم (سمتگیری بهسوی پرولتاریا) از بخش اول (تکامل سیاسی مارکس جوان) کتاب “نظریهی انقلاب مارکس (دولت و بوروکراسی)”، هال دریپر، حسن شمسآوری، نشر مرکز.
[۲۶] مارکسیسم به عنوان علم شرایط رهایی پرولتاریا، “نظریهی پراکسیس” است و نه فلسفهای نظرورز.
[۲۷] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۱۹۴.
[۲۸] هستیشناسی هستی اجتماعی، جرج لوکاچ، کمال خسروی، چرخ، ص ۶۲.
[۲۹] مارکس پیش از این بند کاپیتال جدال یک سرمایهدار و یک کارگر را در جریان یک اعتصاب شرح میکند. او مینویسد در این جدال «سرمایهدار به قانون مبادلهی کالا استناد میکند.» مارکس صحبتهای کارگر خطاب به سرمایهدار را از قول یک کارگر فرضی نقل میکند. کارگر داستان ما اما با وجود آنکه آگاه به استخراج ارزش اضافی نیروی کارش توسط سرمایهدار است اما در تمام طول جدال فقط و فقط به همان قانون مبادله استناد میکند. مارکس از قول کارگر داستان مینویسد: «تو و من [سرمایهدار و کارگر] در بازار فقط یک قانون، یعنی قانون مبادلهی کالاها را میشناسیم.» اما آیا فقط در بازار؟ مارکس باز هم از قول کارگر مینویسد: «این خلاف قرار داد ما و قانون مبادلهی کالایی است.» و بازهم و در پایان مینویسد: «خواست من مدت زمان متعارف کار روزانه است، زیرا مانند هر فروشندهی دیگری ارزش کالای خود را میطلبم.» بنابراین همچنان و در درون فرآیند قهرآمیز دو طرف فقط و فقط به قانون مبادله استناد میکنند. کارگر داستان ما آگاه به استثمار و آگاه به فروشندهی نیروی کار بودن است، اما هیچ اعتراضی به ماهیت استثمار ندارد و فقط اعتراضش به زمان کار نامتعارف است. او تنها معترض است که چرا ارزش کالایش توسط سرمایهدار بهتمامی پرداخت نشده است. چگونه چنین اعتراضی میتواند به قانون مبادله کالا استناد نکند؟ البته مارکس همهی این بحثها را از دید کارگر آگاه مینویسد. اما حتی در این مثال مارکس و هنگامیکه کارگر به فروشندهی نیرویکار بودن و به استثمار آگاه است، همچنان در جریان یک اعتصاب، یعنی در جریان جدال میان کارگران و سرمایهدار، استنادش به قانون مبادلهی کالاهاست. این بحث مارکس نشان میدهد که کشف استثمار توسط سوژهْ تمامیت پدیدار ایدئولوژیک جامعهی بورژوایی را ویران نمیکند و همچنان سلطهی واقعی اشیاء بر انسان موجب میگردد که خود استثمار بهعنوان امر طبیعتوار، بهعنوان نتیجهی عمل طبیعی انسانها پذیرفتهگردد. در این وهله لغو استثمار بههیچوجه بهخودیخود یک حق یا یک خواست مشخص نیست.
[۳۰] هستیشناسی هستی اجتماعی، همان، ص ۶۲ (سرمایه، مجلد یکم، همان، صص ۲۵۶ و ۲۵۷).
[۳۱] همان، ص ۶۲.
[۳۲] جلوتر بحث مفصلی از کوسیک و لوکاچ پیرامون آگاهی روزمره ارائه میکنیم اما آنچه تا بدینجا برایمان اهمیت دارد درک خصلت درونی این قهر در نسبتش با قوانین طبیعی تولید به لحاظ عینی است.
[۳۳] همان، صص ۷۱ و ۷۲.
[۳۴] همان، ص ۸۳.
[۳۵] همان.
[۳۶] همان، ص ۱۳۲. افزودهی داخل [] از مترجم است.
[۳۷] همان، ص ۱۱۵.
[۳۸] و دقیقاً همین خصلت بنیادین قهر میان میان کارگر و سرمایهدار، یعنی قانونمند نبودن تا آخرین جزئیات، است که امکان عینی فراروی بهسوی عمل آگاهانه و انقلابی سوژه، امکان اِعمال عاملیت حقیقی از سوی سوژه را در خود نهفته دارد. جلوتر و به تفصیل این بحث را خواهیم گشود.
[۳۹] کارل کوسیک، دیالکتیک انضمامی بودن، محمود عبادیان، نشر قطره، ص ۱۳.
[۴۰] مبارزهی طبقاتی در معنایی که ما در اینجا مدِّنظر داریم یعنی علیه جامعهی مدنی و نیز دولت سرمایهداری.
[۴۱] سرمایه، مجلد یکم، همان، ص ۳۱.
[۴۲] هستیشناسی هستی اجتماعی، همان، ص ۶۴.
[۴۳] چه باید کرد، ولادیمیر لنین، نشر کارگری سوسیالیستی، ص ۶۶.
[۴۴] در این راستا خواننده میتواند به جزوهی “حزب و طبقه، اسنادی از کمینترن (کنگره دوم) و حزب کمونیست ایتالیا” مراجعه کند.
[۴۵] چه باید کرد، همان، ص ۱۳۷.
[۴۶] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۳۱۸.
[۴۷] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۳۲۵. لوکاچ در جای دیگری از همین کتاب (ص ۳۵) اینگونه مینویسد: «با آگاهی صرف به رابطهی کالایی، پرولتاریا فقط میتواند از خودش بهمثابه موضوع فرآیند اقتصادی آگاه شود» و طبیعتاً نه از فاعلیت بالقوهی خود در این فرآیند. در واقع، تا بدینجا خودِ استخراج ارزش اضافی از کالای ویژهی نیرویکار بازشناسی شده است، اما در این وهلهْ جامعه همچنان عینیت “طبیعی” خود را برای سوژه حفظ میکند، چرا که هیچکدام از روندهای معین تاریخیـاجتماعیِ پاگیری و تکوین نظم بورژوایی کشف نشده است.
[۴۸] همان، ص ۳۱۷.
[۴۹] همان، ص ۳۲۱.
[۵۰] «یعنی هنگامی گرایش عینی این عمل به سمت دگرگونی کلیت است»، آنگاه که درون یک افق و جنبش انقلابی قرار گرفته باشد. همان، ص ۳۲۸.
[۵۱] همان، ص ۳۳۳.
[۵۲] همان، ص ۴۸۴.
[۵۳] همان، ص ۲۹۴.
[۵۴] همان، ص ۱۸۵.
[۵۵] دیالکتیک انضمامیبودن، همان، ص ۷.
[۵۶] همان، صص ۷ و ۸.
[۵۷] همان، ص ۸.
[۵۸] همان، ص ۹.
[۵۹] همان، ص ۶۵.
[۶۰] همان، ص ۸.
[۶۱] همان. ص ۸.
[۶۲] همان، ص ۱۳.
[۶۳] همان، ص ۶۳.
[۶۴] همان، ص ۶۵.
[۶۵] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۱۵۷.
[۶۶] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، صص ۱۸۶ و ۱۸۷.
[۶۷] لوکاچ مینویسد: «اقشاری از پرولتاریا هستند که غریزهی طبقاتی کاملاً درستی برای مبارزات اقتصادی دارند و حتی میتوانند این غریزه را به سطح آگاهی طبقاتی ارتقا دهند، اما در عین حال، در مورد مسائل سیاسی بر دیدگاهی تأکید میورزند که یکسره یوتوپیاپردازانه است.» (همان، ص ۱۹۷). هیچ ارتباط خطی و مکانیکیای میان یک مبارزهی اقتصادی و مبارزهی سیاسیِ عجینش وجود ندارد. مبارزه بر سر سبک کار درون جنبش کارگری ممکن است که اختلاف موضع کمونیستی را با یک یا چند نیروی سیاسی ویژه نشاندهد و عناصر اصلی را در جهت نقد آنها روشن سازد، اما درون جنبش کارگری همهی این تشکلها و سبککارها میتوانند بستر پیشبرد سیاست بورژوایی باشند و درواقع بهطور خودبهخودی حامل آگاهی بورژواییاند. پس مبارزه درون جنبشکارگری نمیتواند بدون تبلیغ و ترویج گرهیترین عناصر موضع سیاسی کمونیستی به هیچکدام از این اَشکال تکیه کند. قصد انکار توانِ بیشتر برخی از این اَشکال در نسبت برخی دیگر برای پیشبُرد جنبش روزمره را نداریم. تنها بر این نکته تأکید میکنیم که از منظری تاریخی بدون سیاست کمونیستی هیچکدام از اینها بر دیگری برتری ندارد. از این نظر جدال سندیکا علیه شورا درون مبارزات کارگران هفتتپه از آن رو اهمیت داشت که شورا بروز مستقیم و بیواسطهی “خیابان” و گرایشات سرنگونیطلبانه را نمایندگی میکرد و از ایننظر و درون آن جدال ویژه، سندیکا نه صرفاً حامل معنای عام و همیشگی خود بلکه در ضدیتش با شورا حامل معنای مضاعف سیاسیِ ضدِّسرنگونیطلبانه بود. پرولتاریا در نهایت وارد حیطهی مبارزه میشود. مهم آن است که به قول لنین ما “دروگرانی فراهم آوریم” که بتوانند ضمن حرکت این مبارزه، نتیجه را بهنفع سیاست بلشویکی برداشت کنند.
[۶۸] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۱۸۸.
[۶۹] همان، ص ۱۹۰.
[۷۰] در متن “تحکیم سنگرها” (ص ۲۴) روزبه راسخ مینویسد: «ما گفتهایم مبارزهی اتحادیهای شرط لازم مبارزهی کمونیستی است.» او بهگونهای وانمود میکند که گویی در متن پیشینش (دربارهی سندیکا…) قصد داشته تا سندیکا را به مبارزهی سندیکایی برگرداند تا سپس امکان مبارزهی کمونیستی مهیا گردد.
[۷۱] افق انقلابی را افقی میدانیم که از طرفی پیشاپیش پاسخی سیاسی و ایدئولوژیک نزد بورژوازی دریافت نکردهاست و از طرفی دیگر درون یک شکل و پیکربندی سیاسی ویژه و شیئیتیافتهی بورژوایی (مثلاً امپریالیسم آمریکایی) جاگیر نباشد.
[۷۲] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۱۹۰.
[۷۳] کوسیک در اینباره مینویسد: «انسان هیچگاه یک چیز متفرد را مطلقاً منفرد، یکتا درک نمیکند، بلکه همیشه آن را در یک افق دادهشده، اغلب نه به صراحت، که تلویحاً بهصورت تمامیت دریافت میکند.» (دیالکتیک انضمامیبودن، همان، ص۲۴)
[۷۴] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، صص ۱۸۸ و ۱۸۹.
[۷۵] همواره دومی از اولی قدرتمندتر است در حالیکه اولی شکل آگاهی محض به خود میگیرد، آگاهی بورژوایی به عینیتی متحقق و طبیعتوار ارجاع میدهد. آگاهی شئوار بورژوایی از آنجا که بازتولید عمل “طبیعی” روزمره انسانهاست جلوهای طبیعتوار مییابد. در مقابل، آگاهی تاریخی انقلابی به سان آگاهی علیه طبیعیت جلوهگر میشود، چرا که فعلیتش علیه “طبیعیت” است. کوسیک در اینباره اینگونه مینویسد (کوسیک این بحث را ضمن تأییدش از کسی نقل میکند): «جهان پدیدار تمام معنی و مفهوم واقعیت در زبان معمولی را انباشته است… چونکه پدیدارها در آن بر عنوان جهان واقعی تحمیل شدهاست، حذفشان به معنی در پرانتز نهادن این جهان است … واقعیت اصیل در آن (جهان) بهطور تناقضنما شکل ناواقعی یک آگاهی محض به خود میگیرد.» (دیالکتیک انضمامیبودن، همان، ص۱۶) درک این نسبتِ اساسی میان پدیدار و ذات نزد بلشویکها و اتخاذ نظریه و سبک کار متناسب با آن، آن حلقه کلیدی است که ورکریستها را در فاصلهی معنادار با عمل بلشویکی قرار میدهد.
[۷۶] دیالکتیک انضمامیبودن، همان، ص ۱۱.
[۷۷] همان، ص ۱۸.
[۷۸] ورکریسم، الغای سیاست و دژ کارخانه (ضد احالهی ۴)، پویان صادقی، منتشره در فضای مجازی، ص ۹.
[۷۹] دیالکتیک انضمامیبودن، همان، ص ۱۷.
[۸۰] همان، ص ۱۸.
[۸۱] موضوع پراکسیس انقلابی نزد کوسیک که امر روزمره را نیز دربرمیگیرد، بهعنوان عنصری از کلیت فرآیند انقلابی، اما با آن یکسان نیست و از آن فرا میرود، قطعاً بحث حزب را نیز در بر میگیرد و تأملات لوکاچ را تکمیل میکند. اینطور که به “خودآگاهی پرولتاریا” نزد لوکاچ حیثیت هستیوارش را برمیگرداند و بدان پایهای مستقل در هستی انسان میبخشد. بحث لوکاچ دربارهی آگاهی طبقاتی را باید در امتداد بحث کوسیک خواند و درک کرد و ما هم به همین دلیل آن دو را در امتداد هم آوردیم.
[۸۲] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۲۰۰.
[۸۳] حدود و ثغور بروز آگاهی و مبارزهی انقلابی را در عصر ما از سویی عقبراندن تبارز سیاسی لیبرالیسم یعنی سرنگونیطلبی و مبارزه با دولت بورژوایی و از سوی دیگر افول هژمونیک امپریالیسم آمریکا و ضرورت پیشرَوی بشریت برای فرارَوی از آن تعیین میکند.
[۸۴] میتوان به سادگی توشوتوان وصفناپذیر کمون پاریس را بهیاد آورد. آنجا که در نبود یک حزب بلشویکی از عمل قاطع انقلابی بازماند.
[۸۵] چه برسد به جنبش کارگری در شرایط چیرگی سرنگونیطلبی و طبیعتاً وضعیت غیرانقلابی امروز.
[۸۶] بنگرید به پانویس شمارهی ۷۵.
[۸۷] دیالکتیک انضمامیبودن، همان، ص ۹.
[۸۸] ناگزیری را نباید همچون جبر عملی بلکه باید اینگونه درک کرد که تا زمانیکه پرولتاریا چنین نکند تضاد هر بار در سطح باز هم گستردهتری پدیدار خواهد شد.
[۸۹] تاریخ و آگاهی طبقاتی، همان، ص ۴۸۱.
[۹۰] این عجینشدن جنبش با سیاست سرنگونیطلبانه پایهی مادی خود را از آگاهی شئوارِ ناشی از جنبش کارگری میگیرد. برای توضیح منشأ و چیستی جنبش سرنگونیطلبی بنگرید به “مساحی جغرافیای سیاست (ترسیم خطوط)”، پویان صادقی، منتشره در فضای مجازی.